-
با تو تموم شد خستگیم
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 00:46
نمی تونم بگن این سخت ترین و پرحجم ترین امتحان دوران تحصیلم هست اما چون بیش از نیمی از وقت مفیدم صرف کار می شه به خاطر وقت کم ، می تونم بگم بیشترین فشردگی درسی رو داره برام ... انگار حالا حالا ها خواب به چشمام نمی خواد بیاد ... خوبه ولی فردایی هم در راهه و مهمترین چیز برای من این روزا توی انجام کارام اینه که از امروز...
-
چه بی رحمانه زیبایی!
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 23:57
نشسته ام تمام اتفاقات این چند وقت را مرور می کنم ... برنامه های فردا تا دو هفته آینده رو به ذهنم می یارم ... دو هفته دیگه ترم دوم هم تمام می شه و فقط ۶ واحد تئوری و یک تز می مونه ... امروز امتحان پایان ترم دانشجوهام هم بوده .... ایمیل هاشون رو چک می کنم و پروژه هایی که فرستادن .... برنامه های اداره رو هم جمع و جور می...
-
۲۳ روز هم گذشت!
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1388 15:54
سرعت گذر این روزها مجالی برای نوشتن نمی دهد .دوست دارم بتوانم این روزه هایم را هم ثبت کنم اما انگار دلم نمی خواهد لحظه ای از آنها را هم ولو برای ثبت آنها از دست بدهم ... همه چیز خوبه ... عالی نیست ولی مسیر خوبی رو داره ... چیزی که کمبودش معلومه وقته ... تعطیلات نوروز خیلی خیلی خوب بود ... من تمام تعطیلات رو با تو بودم...
-
سال ۸۷
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 00:10
سال ۸۷ داره میره .. سالی پر از اتفاقات خیلی مهم که برای من به نوعی پاسخ های بزرگی داشت ... پاسخ به تلاش هایم ... پاسخ به امید و توکل و اعتقادم و پاسخ به صبوری ام ... شاید وقتی نوروز رو شروع کردم فکرش رو هم نمی کردم بتونم همین امسال به آنچه می خواهم به غایت و نهایت دست پیدا کنم ... و پایه های زندگی دلخواهم رو بنا کنم...
-
تولدت مبارک!
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1387 11:40
همیشه امیدوار بودم در این دنیا بین این همه آدم فرشته ای هست ... فرشته ای که تمام آرامش های آبی دنیا رو با خودش می یاره ... یه بغل مهربونی ... یه دامن پاکی پر از عطر خواستن .... فرشته ای که شادی بودنش برایم بهترین دلیل خواهش بودن باشه ... چقدر گشتم و گشتم ... و در عین خستگی جستجوهایم تو در نگاه خسته و منتظرم سبز شدی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 23:54
این روزها در کنار همه شادی هایش ... که حقیقتا این روزها را هیچ وقت به خواب هم نمی دیدم! ... عمدا خودم را به چالشی می کشم ... شاید از ترس از دست دادن این روزها!! ... به دنبال تبیین اصول و بنیانی میگردم تا گرداگردش هر لحظه بیشتر زندگی کنیم ... بیشتر احساس زنده بودن و عاشقی بکنیم ... ما ایده هامون رو با قدرت هرچه بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1387 00:03
امروزماموریت هم تمام شد ... همه چیز خوب بود جز این که تو نبودی ... و احساس دوری از تو گاهی بغضی می شد ... پنجره هتل رو به گنبد و بارگاه امام رضا باز می شد ... شب اول نشستم توی پنجره ... رو به حرم ... حال و هوای خاصی داشتم ... از خدای خودم در حضور او خواستم تا همیشه سلامت و شاد و راضی باشی ... از فردا باید باقیمانده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 بهمنماه سال 1387 23:23
آخرین پروژه این ترم هم با بالغ بر ۱۵ ساعت کار مداوم تمام شد ... تا دقیقه ۹۰ قرار بر اینه که فردا به مدت چند روز! برم مشهد ماموریت .... من هم دل تنگت می شوم ولی .... امشب باز هم در کنار تو در هوای بارون زده کنار زنده رود شب قشنگی بود .... وقتی برگردم ... فارغ و رها بیشتر و بیشتر با هم خواهیم بود .... چقدر دلم برای...
-
تا فردا
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 23:13
فکر می کنم حالا بعد از زمانی طولانی وقت آن رسیده تا کمی به خودم استراحت بدم! امروز آخرین امتحان هم به سلامت گذشت و من یک ترم از فوق لیسانسم رو گذروندم ... کی فکر می کردم روزی اینجا باشم؟ برکت وجود تو در زندگی من کم کم خوبی ها رو به زنگی من آورد ... تو تا آمدی زندگی خسته و روح فرسوده ام کم کم جان گرفت ... رها شد ... تو...
-
هر بهانه ام تو
شنبه 21 دیماه سال 1387 22:57
اینجا که می آیم ... می خواهم فارغ از همه هیاهوی زندگی بنویسم ... شاید برای این که خودم را پیدا کنم و در همهمه روزها گم نشوم ... دنبال خودم که می گردم زود تو را پیدا می کنم ... تا می خواهم مسیرم را نشانه بگذارم تو در جانم گرم می شوی ... مگر می توانم بخواهم گم نشوم و تو به یادم نباشی؟ ... مگر می توانم در خلوت بنویسم و...
-
راز بودن
جمعه 20 دیماه سال 1387 06:20
من از پشت شبهای بی خاطره من از پشت زندان غم آمدم من از آرزوهای دور و دراز من از خواب چشمان نم آمدم تو تعبیر رویای نادیده ای تو نوری که بر سایه تابیده ای تو یک آسمان بخشش بی طلب تو بر خاک تردید باریده ای تو یک خانه در کوچه زندگی تو یک کوچه در شهر آزادگی تو یک شهر در سرزمین حضور تویی راز بودن به این سادگی مرا با نگاهت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دیماه سال 1387 22:03
من فکر می کنم خداوند دنیایی آفریده پر از شادی و خوبی و پاکی ... اگه جایی ما احساس ناراحتی می کنیم به خاطر اینه که جایی نظمی رو به هم ریختیم و یا چیزی رو از سرجای خودش جابه جا کردیم ... نه نه ... منظورم این نیست که خدا همه چیز رو ثابت و معلوم آفریده باشه ... منظورم ذات و فطرت هر چیزیه که باید سمت هدف و خواسته خودش باشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1387 23:45
من یک مرد خوشبختم ... خدایا بهم کمک کن تا از هرچه دلیلش هست مراقبت کنم ... خدایا ممنونم ... ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده ای بروی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم زالودگی ها کرده پاک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مزگان من ای ز گندمزارها...
-
یک دوستت دارم آرام !
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 23:44
وقتی دوباره نوشتن رو اینجا شروع کردم نمی تونستم این روزها رو به کیفیتی حتی نزدیک به چیزی که هست تصور کنم ... تنها میدونستم باید بیشتر و بیشتر خودم و خدای خودمو بشناسم و بای آینده ای واقعی آماده باشم! ... خوب می دونستم که چیزی در حال اتفاق هست که همه لحظه ها را دگرگون می کنه ... خیلی با خودم جنگیدم تا خودم رو پیدا کنم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 09:41
چقدر دلم پر می کشه وقتی یادم می یاد یک دنیا کامل و دست نخورده منتظر منه تا با تو بگذرونم ... با تو بسازم ... با تو بخندم و گریه هامو در دامن تو رها کنم ... چقدر من خسته و دلزده از روزمرگی ها بشم و تو با نگاهی شور و اشتیاق زندگی خواستن رو در من شعله ور کنی ... چقدر دل نازکت بخواهد آرام باشد و من(از سر نیازم حتی )...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آذرماه سال 1387 23:25
فکر می کنم کم کم نوشتن برام داره سخت می شه ... تو دیگر بیرون از من نیستی ... حالا دیگه خود جسم و جان منی ... و من حقیقتا دیگر نمی توانم آنچه را بر قلبم می گذرد به زبان بیاورم و بیان کنم ... تو هر لحظه در تسخیر من شدی و حالا خود من هستی ... برق چشمانت ... خنده لبانت و گرمای دستانت ... تمام من را فریفته است ... فکر می...
-
خدا رو دوست دارم
شنبه 16 آذرماه سال 1387 22:55
بعد از اون همه سرگردونی و حیرونی این ۲۵ سال این روزا فکر می کنم راه زندگی کردن رو پیدا کردم ... این روزها از ته دل احساس می کنم فلسفه بودن رو درک می کنم ... با تمام سختی ها و خستگی ها و یا شادی هایش ... و می فهمم این مساله داره در من نهادینه می شه! ... زندگی همچنان واقعیه...سختی ها و کلافه گی هاش هست و خستگی ها که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 21:46
چه سحر انگیز شادی در رگ هایم مواج است ... تو ... پیامبر معصومیت گم شده ام ... تمام قلبم خانه امن دلت ... و قلبت کعبه من ... سارای من ... آمده ای تا هدایت شوم! ... تا عشق را با تمام وجودم احساس کنم و خدا را هر لحظه بخوانم : خدایا شکرت ... شکرت ... شکرت ...
-
دل واسه فردا خیلی تنگه
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 22:53
بعد از دو ماه امشب اولین شبی هست که می دونم فردا تعطیلم ... این دو ماه طول هفته کار بود و پنجشنبه و جمعه دانشگاه ... تازه به موازاتش پردازش هایی که می کردم و می شدم تا ما همدیگه رو بیشتر بشناسیم ... سمینار و مقاله های درسی ...برنامه های خرید یه سقف! و کارای جنبی دیگه هم بوده ... فکر کن ... فردا تا ۸ صبح می تونم...
-
خاصیت عشق
شنبه 25 آبانماه سال 1387 22:46
محراب نگاهت ... نماز عاشقی من و تمام معصومیت گم شده ام که یک جا به بطن روح و جانم القا می شود .... با تو احساس خوشبختی می کنم ... احساس رهایی ... خدایا ... من خوابم یا بیدار؟ ... تو به من یک فرشته دادی تا همین جا بهشت را ببینم ... خدایا اگه خوابم بیدارم نکن! و تنهایی من ، شبیخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد ... و خاصیت...
-
کوروش!!
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 21:20
ما سه تا همیشه با هم بودیم ... مثل افسانه سه برادر! ... یادته به هم می گفتیم لیوبی ... شانگفی ... کوروش!!! ... ولی فقط با اسم کوروش همدیگه رو صدا می زدیم ... چقد پشت هم در اومدیم ... چه راز هایی توی جمع سه نفره داشتیم ... چقدر با هم خندیدیم و یا پناه گریه هم شدیم ... وقتی یکی بحرانی داشت اتاق فکر داشتیم برای هم احساس...
-
لحظه دیدار
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 15:09
چه احساس غریبی دارم ... دلم شور می زنه ... اما بیشتر آرومم تا مشوش! ... ثانیه ها هم زود میگذرن و هم خیلی خیلی دیر ... امشب برای اولین بار به خونه خودت می یایی ...و من میزبان پدر و مادر و خواهر تازه ام هستم ... از آمدن تو همه خانواده شاد و خوشحالن ... امشب میلاد امام رضا هم هست ... باز برای من همه چیز شاده... امشب همه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبانماه سال 1387 23:17
این هفته هم گذشت من رسیدم خوب و شاد و البته کمی خسته!! امیدوارم تو هم سلامت و سرحال باشی رها باشی خوب من ... فعلا ...
-
برای خوبم
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 23:54
امروز تونستم کاری که از اول هفته توی اداره شروع کرده بودم رو تمام کنم ... خودم فکر می کردم بیشتر از دو هفته طول بکشه ولی چون خودمم توی ورود اطلاعات به سیستم و کنترل رکوردای ثبت شده به نیروهام کمک کردم زودتر به نتیجه رسیدیم ... بعد از ظهر شروع کردم به رنگ کردن نرده های ایوون و حیاط ... مامان نگران بود که حالا حالا ها...
-
بارون
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1387 19:16
بزن بارون ... بزن خیسم کن ..آبم کن ... ترم کن ... کمک کن تازه بارون ... من غریبم ...پرپرم کن .... بزن آتیش به جونم ... شعله کن ... خاکسترم کن ... بزار سر روی دوشم ... سایه ات را تاج سرم کن ... صدام کن ای صداقت پیشه ... بی بی گل ... عتیقه تمام دلخوشیم اینه که دل با تو رفیقه ... تو عاشق پیشه ای ... همیشه ای ... محشر به...
-
ایمان ، آگاهی دل است ، آن سوی دسترس اثبات ... "جبران"
جمعه 3 آبانماه سال 1387 18:37
می پرسی از صبوری ام ... سکوت می کنم...یاد صبوری چند ساله ام می افتم ... می فهمم برای تو آنچه را می خواهی دارم ... لبخند می زنم ... و تو پر از اطمینان خاطر می شوی ... می خواهی بدانی چه می خواهم... : صداقت ... نجابت ... وفاداری ... مهربانی و صبوری ... با اینها همه چیز دارم .... می خواهم بگویم چقدر برای مهربانی ات صبر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 17:33
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری سپیده در چشم جویباران آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران گفتی :" به روزگاران مهری نشسته " گفتم : بیرون...
-
چون تو یگانه میشوم
شنبه 27 مهرماه سال 1387 00:15
تازه نیم ساعته که رسیدم ... فکر مقاله های این هفته وادارم کرده بیام نت... هفته جدید از همین حالا برای من شروع شده ... تو اتوبوس چند ساعتی خوابیدم بسه! ... البته الآن دارم اینجا می نویسم! روز سختی بود ... کلاسها به واقع سخت و سنگین بودن ... مخصوصا کلاس دکتر لطیف که اصلا فکر نمی کنه من باید فردا صبح زود سرکار باشم و...
-
تو ....
شنبه 20 مهرماه سال 1387 23:31
تو در انتهای تنهایی من آمدی ... شاید روزهایی که برای تنهایی همیشگی آماده می شدم ... روزهایی که باور کرده بودم کسی نیست تا برایش آرمان های من مهم باشه ... روزهایی اومدی که کم کم باورم شده بود این دنیا جایی برای عشق و پایداری و صداقت و سادگی نداره ... نه تو نیامدی! ... تو بودی ... من نمی دیدم ... و نمی خواستم ببینم شاید...
-
روزگار خوش آموزشی سربازی
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 18:40
نوزده ماه و شانزده روز از روزی که آموزشی سربازی من شروع شد میگذره ... مثل برق و باد گذشت ... معمولا آدم وقتی یه حادثه بزرگی رو می گذرونه تا داره ازش دور می شه تازه می فهمه چقدر بزرگ بوده ... از دور بیشتر و بیشتر عظمت اون رو حس می کنه ... یادش به خیر دوران آموزشی سربازی .. یه چند خطی می خوام بنویسم دربارش ... برای اونا...