-
سحر نزدیک است ...
شنبه 13 مهرماه سال 1387 21:49
آ...ی رهایی .... چقدر دلم تنگت بود! سه شنبه آخرین روز خدمت بود ... تا دم افطار کار کردم ... همه چی رو سر و سامان دام ... یه احساس خیلی خوبی داشتم ... من فکر کنم مردها توی جامعه ما تا مساله خدمت سربازی رو حل نکنند هیچ وقت نمی تونن پرفکت از لحظه هاشون لذت ببرن ... نمی تونن امنیت خاطر داشته باشن ... اگه بخوان سندی بزنن...
-
آخرین ها
سهشنبه 9 مهرماه سال 1387 04:41
آخرین دقایق از آخرین سحر ماه رمضون امسال هم داره تموم می شه ... تا سال آینده باید با این دقایق خداحافظی بکنیم ... اگه بتونیم تو این دنیا بمونیم ... لحظه های قشنگی بودن ... مخصوصا امسال یه رنگ دیگه ای داشتن برام ... مثل سالها پیش پر رنگ تر بودن .... و آرامشی که هر سحر تا سحر دیگه ای تمدید می شد ... دلم تنگ می شه ......
-
...
شنبه 6 مهرماه سال 1387 15:11
به این نتیجه رسیدم که باید یک هفته ده روزی صبر کرد ... سحر مامان می گه اگه می تونستیم یک ماه دیگه هم صبر کنیم خیلی خوب بود ... تو که این همه صبر کردی ... میگم می ترسم ... می ترسم مامان همین حالا هم خیلی دیر باشه ... می گه هرچی قسمت باشه ... متعجبانه نگاش می کنم ... بر می گرده نگام می کنه ... می خنده ... میگه باشه یه...
-
دختر به روز!
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1387 20:14
- به نظر من زن ها باید بتونن کار بکنن - منم همین نظر رو دارم ... زن ها باید بتونن کار کنن ... از تحصیلاتشون و علمشون استفاده کنن ... برای جامعه فردی بدرد بخور باشن ... باید بتونن استعداد هاشون رو پرورش بدن و احساس رضایت و پیشرفت بکنن ... - نه اشتباه نکن! مردا نباید سواستفاده بکنن ... خرجی دادن وظیفه مرد ا هست - بله...
-
پائیز مهربان!
دوشنبه 1 مهرماه سال 1387 22:09
بالاخره پائیز اومد ... فصلی که برای من شروعش مثل شروع بهار مهمه ... فصل بودن .. فصل به خود رسیدن ... فصلی که بیشتر از هروقت منتظر بارون می مونم و غروباش که دل های گرفته رو نوازش می کنه ... پائیز و روزهای قشنگش .... مهربانترین فصل سال ... بخشنده تر از بهار ... زندگی یعنی انتظار پائیز ... زردبرگی بیتاب می دهد دست رفاقت...
-
چند تیکه حرف!
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 14:42
این هفته باید برم دانشگاه ... روز ثبت نام حس خیلی خوبی داشتم ... در و دیوارای دانشگاهش بالعکس دانشگاه قبلیم انگار خیلی قابل پذیرش بودن! جو هم عالی ... این طور که از دوستام شنیدم از نظر علمی هم استادای پروازی از دانشگاههای تهران می یان ... از همه مهمتر اینه که دو روز از هفته رو قراره با صمیمی ترین دوستم زندگی کنم ......
-
راه بی برگشت
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1387 17:15
امروز دنبال فایلی توی درایوهام می گشتم ... فولدری به چشمم خورد که عکسای دوره لیسانس توش بود یک عالمه عکس که گوشه هاردم خاک می خورد! وقتی فولدر رو باز کردم شروع کردم به دیدن تک تک عکسا ... روی هرکدوم مکثی می کردم ... انگار هر عکس و هر چهره یه دنیا خاطره رو برام زنده می کردن ... احساس لحظه ثبت هر عکسی که می یومد جلو...
-
دقایق خودی!
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 17:43
این روزا دنبال راههای میگردم تا دقایق بیشتری از روز رو مال خودم بکنم . لحظه هایی که بدونم دارم چیکار می کنم ... از سر اراده خودم اداره بشن و تا می شه اقلا براشون برنامه ریخته باشم به طوری که بدونم هر لحظه برای چی و صرف چی داره می شه و مقدمات رسیدن به چه مرحله ای از برنامه هام هست ... و از همه مهمتر لحظه هام حتی اگر به...
-
ارشد
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 20:34
نتایج فوق لیسانس آزاد پریشب اومد ... حقیقتا وقتی توی سایت اعلام نتایج جلو اسمم خوندم که نوشته قبول در انتخال اول خوشحال شدم ... سه نکته خیلی مهم بود که خوشحالی منو پر رنگ می کرد . اول اینکه سرباز هستم و در دوران سربازی به قدری از آدم بهره کشی می کنند که از نظر جسمی و ذهنی توانایی چندانی برای کار دیگه ای باقی نمی مونه...
-
سفر
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 07:41
هنوز چند ساعتی نیست که از سفر برگشتم ... دلم می خواد قبل از این که بیشتر از این از برگشتنم نگذشته بنویسم ... و می دونم نمی تونم خیلی چیزا رو بنویسم ... ولی تا شوق نوشتن از سفر رو دارم باید اینجا بنویسم تا توی دفتری که بعدا مرورش خاطره انگیزه جاش خالی نباشه ... اما چرا نمی تونم همه حرفام رو بنویسم؟ چون نمی دونم چی...
-
رهایی ....
جمعه 25 مردادماه سال 1387 22:32
بعضی چیزا هست تو زندگی ما آدما که برامون آرمان یا تقدس یا اصالت به حساب می یان ... منظورم اون چیزاییه که برای معنا داشتنمون دنبالشیم یا برای این که احساس کنیم خودمون هستیم ... رهایی ... احساسی که همیشه با اون خودم بودم و یکی از آرمان های من بوده و هست ... رهایی از وابستگی به هرچی و هر کی ... رهایی از قیدهایی که فقط...
-
دیروز- امروز و فردا ....
جمعه 25 مردادماه سال 1387 14:37
این روزا جز زمانی که سر کار هستم تقریبا تمام وقت حتی توی خواب فکر می کنم! به گذشته ها به امروز و به فردایی که خیلی زود قراره بیاد ... توی گذشته ها چیزای زیادی هست که ناخود آگاه منو به عالم خلصه می بره و با تمام وجود از داشتن اون روز ها به خود می بالم ... و تا به یاد می آورم که درخیال هستم دلم می گیره ... خیلی زود دلم...
-
آغاز
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 22:55
پر کن پیاله را که این آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد این جام ها کز پی هم می شود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد قراره روراست باشم ... حداقل با خودم ... بعد از سه سال و نیم دوباره نوشتن رو شروع می کنم ... این مدت می نوشتم ... اما نه این من بود که می نوشت و نه من رو می نوشت!...