هر بهانه ام تو

اینجا که می آیم ... می خواهم فارغ از همه هیاهوی زندگی بنویسم ... شاید برای این که خودم را پیدا کنم و در همهمه روزها گم نشوم ... دنبال خودم که می گردم زود تو را پیدا می کنم ... تا می خواهم مسیرم را نشانه بگذارم تو در جانم گرم می شوی ... مگر می توانم بخواهم گم نشوم و تو به یادم نباشی؟ ... مگر می توانم در خلوت بنویسم و تو نباشی ؟ ... مگر می شود با دل گفت و از تو نگفت ... تویی که دل نازکت رفیق دل خالی ام شد و امروز گرم و پرشور و زنده است .... بعد از سال ها انتظار مومن به بودنت .... 

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری، آن همه صبوری 

من دیدم از همان سر صبح آسوده هی بوی بال کبوتر و

نای تازهُ نعنای نو رسیده می آید

پس بگو قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم

ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام

پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بوده ای؟  

باش ... تا با تو مانا باشم ... با تو خدا در من جاریست ... و معصومیتی که به من می بخشی هر لحظه مرا به بخشش و رحمت او امیدوار می کند ... باش تا بهشت را همینجا بسازیم و به شکرانه اش با دل های پاک و سپید برای خوبی ها آغوش باز کنیم ... قول بده تا ابد پیشم بمانی ...

مگر میشود نیامده باز به جانب آن همه بی نشانی دریا برگردی؟ 

 پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می شود؟ 

 پ.ن: امشب به بهانه داشتنت سر به سجده شکر بردم ... بی اختیار ...

راز بودن

من از پشت شبهای بی خاطره 

من از پشت زندان غم آمدم 

من از آرزوهای دور و دراز 

من از خواب چشمان نم آمدم 

 تو تعبیر رویای نادیده ای 

تو نوری که بر سایه تابیده ای 

تو یک آسمان بخشش بی طلب  

تو بر خاک تردید باریده ای  

تو یک خانه در کوچه زندگی 

تو یک کوچه در شهر آزادگی  

تو یک شهر در سرزمین حضور  

تویی راز بودن به این سادگی  

مرا با نگاهت به رویا ببر  

مرا تا تماشای فردا ببر  

دلم قطره ای بی تپش در سراب  

مرا تا تکاپوی دریا ببر

من فکر می کنم خداوند دنیایی آفریده پر از شادی و خوبی و پاکی ... اگه جایی ما احساس ناراحتی می کنیم به خاطر اینه که جایی نظمی رو به هم ریختیم و یا چیزی رو از سرجای خودش جابه جا کردیم ... نه نه ... منظورم این نیست که خدا همه چیز رو ثابت و معلوم آفریده باشه ... منظورم ذات و فطرت هر چیزیه که باید سمت هدف و خواسته خودش باشه ...انتخاب راه ... هر راه سالم و روشنی که به مقصد برسد در اختیار ما آدمهاست ... و لذت انتخاب این راه هرچه منطبق بر ذات و خواسته ما باشه تمام لذت زندگی رو تشکیل می ده ....

این روزها بیشتر مومن به کوچکی خودم و بزرگی خدایم هستم ... شاید ذره ای از حکمت اتفاقاتی که برای من افتاده رو می تونم درک کنم ... و می فهمم چقدر کوچک می بینیم گاهی ما آدم ها ... چه ظرف کوچکی می شویم برای درک حقیقت و کاش همیشه بهتر رو می شناختیم تا در انتخاب ها و اعتقادمون اینقدر بیهوده نمی رنجیدیم و نمی رنجاندیم ....

زندگی حقیقی این روزهایم را خیلی دوست دارم ... دوباره شاملو می خوانم و دوباره حافظ ... صدایم دوباره جان گرفته ... فکر می کنم هیچ وقت اینقدر خوب آواز نمی خوانده ام! ... دست هایم به نرمی سیم های گیتار را نوازش می کند ... خستگی کار پر مشغله ام را هم دوست دارم ....این روزها فکر می کنم نماز هایم دلچسب و کامل شده است ... کاستی ها و حد توانم را خوب می توانم تخمین بزنم و آنچه را لازم است جسارت می کنم و آچه را باید قناعت .... ودل .... آرام و راضیست ... بعد از این همه روز و دقیقه از زندگی .... چه خوب که دوباره دانشجو شدم و تو مرا دلگرم کردی  ....دوباره زاز دانشجو بودن احساس خیلی خوبی دارم ... دلم برای یاد گرفتن و یاد دادن می تپه .... این روزها هم غم می تواند بیاید اما نمی تواند بماند .... یا از ریشه حل می شود یا قابل اعتنا نیست ، این را می فهمد و می رود ....

 کاش زودتر از اینها می آمدی  فرشته پاک و معصوم من ...از سالهایی دور ... برای روزهایی که تو را نداشته ام افسوس می خورم و قدر این روزهای را برای بودن با تو تا ابد می دانم ....

  

مرا تو

بی سببی،

نیستی.

براستی صلت کدام قصیده ای

ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب از دریچه ی خورشید؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!....

من یک مرد خوشبختم ... 

خدایا بهم کمک کن تا از  هرچه دلیلش هست مراقبت کنم ... 

خدایا ممنونم ... 

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زالودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه مزگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشید ها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش ازینت گرکه در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد  خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلبودن به چرک کینه ها

در نوازش نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهائیم خاموشی گرفت

پیکرم بو هم آغوشی گرفت

 جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهام را سیلاب تو

در جهانیاینچنین سرد وسیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

ای بزیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هایم از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست

چلچراغی در سکوت وتیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم براه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط  پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم زهم

شادیم یکدم بیالاید به غم

آه می خواهم که برخیزم زجای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من واین دود عود؟

در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش واین آوازها؟

ای نگاهت لای لای سحربار

گاهوار کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور وشعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخزاد

یک دوستت دارم آرام !

وقتی دوباره نوشتن رو اینجا شروع کردم نمی تونستم این روزها رو به کیفیتی حتی نزدیک به چیزی که هست تصور کنم ... تنها میدونستم باید بیشتر و بیشتر خودم و خدای خودمو بشناسم و بای آینده ای واقعی آماده باشم! ... خوب می دونستم که چیزی در حال اتفاق هست که همه لحظه ها را دگرگون می کنه ... خیلی با خودم جنگیدم تا خودم رو پیدا کنم ... دلم رو از بدی ها پاک پاک کنم ... کینه هاشو آب کنم ... غصه هاشو خواب کنم ... تشویشش رو رها کنم و خوب به حرفش گوش بدم اونوقتی که صاف و زلال حرف خوب موندن و وا ندادن می زنه ... و تو ... بهترین بهانه برای این ها بودی ...  

این روزها به شکل واقعی زندگی رو لمس می کنم ... خستگی های کار و بیشترش هم درس هست ... و دوری ناخواسته ای که گاها از تو دارم تا بتوانم درس ها رو جمع کنم که به حق سخت تر همه هست ... اما ... گاهی مثل امشب که فکر می کنم تو آرام و مطمئن به انتظار لحظه ها نشسته ای تا صبورانه لحظه های بودنمان را در کنار هم جشن بگیریم دلم قرص می شه ... تا یاد چشمانت می افتم ... یاد دستان مهربانت و هوای قلب پاک و معصومت را که می کنم چه خوب و پر صلابت احساس حقیقی زندگی در من جاری می شود ... 

امشب هم اسلایدهای این سمینار رو آماده کردم ... چه خوب برایم ترجمه کرده بودی ... راستی تو همه جا هم قوت قلبم بوده ای و هم عملا بهم کمک کرده ای ... گاهی به این فکر می کنم که در قبال این همه خوبی تو چه برایت آورده ام؟ ... می دانم باور می کنی وقتی می گویم دوستت دارم ... و برای تعالی و تکامل هردویمان هر آنچه لازم هست تلاش می کنم و یا صبورانه تحمل خواهم کرد ... 

برایم دعا کن و باز یاری ام ده تا این بیداری ام را هر لحظه پاسداری کنم و تا ابد برای آنچه استحقاقمان است مومن و پرتلاش بمانم ....  

تا زود که می آیم تا ببینم و ببویمت مراقب خودت باش ...