کاغذ و قلمی بر می دارم ...
می نویسم و خط می زنم ... می نویسم و خط می زنم
اما باید بنویسم
می خواهم هرچه مشغله در ذهن دارم بنویسم تا ذهنم تخلیه شده و بعد تمام وقت و آن چه می توانم یا فکر می کنم باید بتوانم را هم بنویسم و بعد برای آن چه کم دارم هم فکری بکنم ...
اول فکر می کنم امروز سه شنبه است که نیست و من یکروز بیشتر وقت دارم ... به امتحان جمعه فکر می کنم و تکالیف درسی و سمینار شنبه ام ... ذهنم را آماده می کنم.... به سمینار دو درس دیگه ام و به ارائه ای که هفته پیش داشتم و داوری این سمینار که نمره اش چقدر برایم مهم است ... به برنامه اداره فکر می کنم که باید طرحی بدهم و این پروژه ای که امروز تعریف شد ... به این که من نماینده اداره در جشنواره هستم و باید به تنهایی همه مسائل مربوطه رو کنترل کنم ... جواب فلان نامه یا اصلاح فلان برنامه یا فلان جلسه و هماهنگی های تشکیل تعاونی مسکن و .... تحویل کار همسرجان که روزها براش زحمت کشیده و .. و ...
فکر می کنم وقت به اندازه کافی هست اما نه به حدی که اصراف بشود ... یعنی وقتم چندان fault tolerant نیست... و ضمنا یار و همیار خوبی دارم که بسیار دقیق مهربان و توانا هست که مابقی ماجرا رابه این دلیل که مسبب بودنش پیش من هست دوست هم می دارم ...
من با تمام محدودیت های انسانی ام ... با همه ضعفم ... با همه آنچه دارم و ندارم با بودن تو همیشه هستم ... با داشتنت دارا و توانایم .. تو که خدا هم برای وجودت به زندگانی ام آرامش و برکت و حرکت داده است...
بازهم شاملو ... این بار تولد هشتاد و چهارم و بهانه ای تا گروهی از آدم ها بخوانندش ...
شاملو دوست مهربان دوران لیسانس ...
و چقدر صدایش در قصه مسافر کوچولو برایم گوش دادنیست ...
روزهایی که آموختمش و امروز خوب می فهمم کلامش را
شعری که زندگیست
از زندگی نبود.
در آسمان خشک خیالش او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پایبند
حال آنکه دیگران
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره میزدند.
□
موضوع شعر شاعر
چون غیر از این نبود
تاثیر شعر او نیز
چیزی جز این نبود.
آن را به جای مته نمیشد به کار زد
در راههای رزم.
با دستکار شعر
هر دیو صخره را
از پیش راه خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش.
فرقی نداشت بود و نبودش.
آن را به جای دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراه شعر خویش
هم دوش شن چوی کرهای
جنگ کردهام.
یک بار هم "حمیدی" شاعر را
در چند سال پیش
بر دار شعر خویشتن
آونگ کردهام...
□
امروز
شعر
حربهی خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهای زجنگل خلقاند
نه یاسمین و سنبل گلخانهی فلان.
بیگانه نیست
شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق.
او با لبان مردم
لبخند میزند.
امروز
شاعر
باید لباس خوب بپوشد
کفش تمیز و واکسزده باید به پا کند
آنگاه در شلوغترین نقطههای شهر
موضوع وزن و قافیهاش را، یکی یکی
با دقتی که خاص خود اوست
از بین عابران خیابان جدا کند:
"همراه من بیایید همشهری عزیز!
دنبالتان سه روز تمام است
دربهدر
همه جا سر کشیدهام."
"دنبال من؟
عجیب است!
آقا ، مرا شما
لابد به جای یک کس دیگر گرفتهاید."
"نه جانم، این محال است.
من وزن شعر تازهی خود را
از دور می شناسم"
"گفتی چه ؟
وزن شعر ؟"
"تامل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جستهام.
آحاد شعر من، همه افراد مردمند،
از زندگی [ که بیشتر مضمون قطعه است]
تا لفظ و وزن و قافیهی شعر، جمله را
من در میان مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر ، زندگی و رشد میدهد...."
□
اکنون
هنگام آن رسیده که عابر را
شاعر کند مجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار
ورنه، تمام زحمت او میرود ز دست...
□
خب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگام جستجوی لغات است:
هر لغت
چندان که برمیآیدش از نام
دوشیزهایست شوخ و دلآرام...
باید برای وزن که جسته است
شاعر لغاتِ درخور آن جستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گزیر
نیست:
آقای وزن و خانم ایشان- لغت- اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصول زندگانیشان دلپذیر نیست
مثل من و زنم.
من وزن بودم، او کلمات [آسه های وزن]
موضوع شعر نیز
پیوند جاودانهی لبهای مهر بود...
با آن که شادمانه در این شعر مینشست
لبخند کودکان ما [این ضربههای شاد]
لیکن چه سود؟ چون کلمات سیاه و سرد
احساس شوم مرثیهواری به شعر داد.
هم وزن را شکست
هم ضربههای شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخم دردناک را
خونابه باز شد.
□
الگوی شعر شاعر امروز
گفتیم
زندگیست.
از روی زندگیست که شاعر
با آب و رنگ شعر
نقشی به روی نقشهی دگر
تصویر میکند.
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحات شهر پیر.
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبح دلپذیر.
او شعر مینویسد
یعنی
او دردهای شهر و دیارش را
فریاد میکند.
یعنی
او با سرود خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهای سرد تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند.
یعنی
او رو به صبح طالع، چشمان خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهی انسان عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتح نامههای زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحث خشک معنی الفاظ خاص نیز
در کار شعر نیست ...
اگر شعر زندگیست
ما در تک سیاهترین آیههای آن
گرمای آفتابی عشق و امید را
احساس میکنیم.
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریو زندگیاش را
در قالب سکوت.
اما اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیر ضربهی کشدار مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنی هر مرگ
زندگیست!