فکر می کنم کم کم نوشتن برام داره سخت می شه ... تو دیگر بیرون از من نیستی ... حالا دیگه خود جسم و جان منی ... و من حقیقتا دیگر نمی توانم آنچه را بر قلبم می گذرد به زبان بیاورم و بیان کنم ... تو هر لحظه در تسخیر من شدی و حالا خود من هستی ... برق چشمانت ... خنده لبانت و گرمای دستانت ... تمام من را فریفته است ...   

فکر می کردم روزهای دانشگاه بهترین روزهام بودند ... سارای من ...یادگار آن روزها ... همکلاسی سابق و من امروز ... می خواهم بدانی این روزها چقدر لبریز از زندگی هستم و چقدر مومن به زندگی ...  

پ . ن : می بینی ؟؟ نمی توانم جملات را کامل بنویسم ... نمی توانم خودم را بیان کنم ... نه دیگر نمی توانم به خوبی قبل بنویسم من را و تو را ... من و تو یکجا هستیم ... یک تن ... یک روح ... یک ذهن ....

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:44 ق.ظ

این اولین یادداشتهای من برای خودمه...تو خوب می نویسی.حتی جمله های نیمه تمامت تصویری تازه از ما (من و تو ) ترسیم می کند با رنگهای بدیعَ با حس های تازه با حرفهای تازه با نقشهای ناب...من هر واژه را می بلعم....چون هر واژه و هجا از دورنمان جاری شده.نه؟!

نسیم سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:17 ب.ظ http://matrokeh.blogsky.com

ادم هرچی از عشق مینویسه انگار کمه.امیدوارم در کنارش همیشه پر از احساس باشی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد