من به سمت آنچه دوست می داشتم ... آن عشق ورزی که می خواستم ... آن نگاه عاشقانه قابل ستایش که در آرزوهایم می پروراندم رسیده ام ... ما در بینهایت نه ...اما رو به بینهایت در حرکتیم ... رو به خدا

سال ۸۹

آخرین ساعات سال ۸۹ و دهه هشتاد شمسی ... 

زودتر از این ها می خواستم اینجا بنویسم ... برنامه های فشرده یک ماه اخیر اون خلصه و آرامش فکری برای نوشتن رو برام نذاشته بود. برای بیست و پنجم دوست داشتم بنویسم ... از سالروز ازدواجمون ... از احساسی که حالا پخته تر و خواستنی تر هم شده ... اما رفتن مامان بزرگ غافلگیرمون کرد ... و روزای پایانی سال رو تماما پر کرد از یادش و گرامی داشتش ... 

خدا رحمتش کنه ... 

  

مطابق سال ۸۷ و ۸۸  

سال ۸۹: 

سال ۸۹ با پایان درس های تئوری من و بستن قولنامه خونمون شروع شد.تعطیلات عید خوب بود.تونستیم به جز دید و بازدید های معمول برای خودمون هم باشیم . بعد از تعطیلات من دنبال کار سند و بقیه کارای خونه بودم تا اوائل خرداد که دنبال کارای نهایی و جزئیات جشن عروسی بودیم ... روزای پر مشغله و خاطره انگیزی که شیرینی خاص خودش رو داشت ... و من البته از تز دور بودم و این ناگزیر بود ...

اوائل تیرماه جشن عروسی رو همونطور که من آرزو داشتم تو باغمون گرفتیم و زندگی ما توی مرحله جدیدی تازه شد... تو پروژه رو کار می کردی و من دنبال تزم بودم ... همه چیز خوب و با کیفیت گذشت ... من توی کارم باز هم موفق بودم و به عنوان کارمند نمونه انتخاب شدم ... البته از برنامه ای که گذاشته بودیم مقداری از تز دور بودم ولی شورای پژوهش در اسفند ماه همه چیز رو جبران کرد و حالا تا فارغ التحصیل شدن چند ماهی نمونده و البته هنوز نمی دونم می خوام کارمند رسمی باشم یا ...

سال 90:

سال 90 و طبق برنامه هام یکی از مهمترین و کلیدی ترین سال های زندگی من خواهد بود ... سالی که برنامه های بسیار مهمی برای اون دارم و البته اینجا ثبت می کنم که هنوز کمی تردید دارم ... گزینه های من:

1-      بعد از فارغ التحصیل شدن با بانو مقدمات سفر خارج رو فراهم کنیم و من ادامه تحصیل بدم.

2-      اوایل سال استخدام رسمی بشم و زندگی عادی داشته باشیم.

3-      بعد از فارغ التحصیل شدن فقط به کاری که بهش عشق می ورزم یعنی تدریس توی دانشگاه بپردازم و سعی کنم همین جا ادامه تحصیل بدم.

البته گزینه سوم رو دوست تر می دارمش!

امشب شب تولد من هم هست ... همیشه سعی کرده ام جایی که باید بایستم و پافشاری کنم و جایی که فرقی نداره حتما تغییر کنم و دوباره متولد بشم ...

پ.ن: من دلم ورزش و موسیقی بیشتری می خواد .... یهو یادم افتاد بنویسم یادم نره

دهه 80:

امشب شروع دهه 90 هم هست پس علاوه بر مرور سال قبل یه مرور کوچولو هم برای دهه 80 می کنم

سال 80 با شکست من توی کنکور آغاز شد .. من دانشگاه آزاد و پیام نور قبول شده بودم اما راضی ام نمی کرد .. یادمه اون سال بسیار حالت شیدایی و عرفانی داشتم ... موهای بلند و سکوت و شعر ... برای سال 81 سعی کردم دوباره مبارزه کنم .. چیزی که در من همیشه بوده ... اما دوباره باز هم دانشگاه آزاد و پیام نور قبول شدم ... انگار که یک سال گذشته باشه و هیچ ... بعد ها فهمیدم اون یک سال چقدر در شکل گیری شخصیتم موثر بوده و شاید یکی از مفیدترین سالهای عمرم بود ...

سال 81 با بی میلی تمام دانشگاه ازاد ثبت نام کردم ... شاید اصرار مامان بود فقط!  ... اوایل بیشتر به کارم می رسیدم و خب نمراتم هم خوب بود ... چند ترم گذشت تا کم کم دیدم دوستان خیلی خیلی خوبی پیدا کردم و از این که توی اون دانشگاه بودم احاسا رضایت می کردم ... اتفاقات ریز و درشت و تجارب مفید و مهمی داشتم و اقتضا سن اون موقع که فکر می کنم چیزی بدهکارش نماندم ....

سال 85 از  دانشگاه فارغ التحصیل شدم و اسفند همان سال رفتم سربازی ... دوره آموزشی سربازی هم برای من بسایار بسیار مفید بود ... حین خدمت به سرم زد درس بخونم و کنکور بدم ... آخرای سربازی کنکور رو دادم و از جلسه که اومدم بیرون به قبول شدنم ایمان داشتم ... هرچند از بین 1500 متقاضی 20 نفر می خواستن ... و من شهریور 87 با رتبه 6 قبول شدم ....

مهر 87 به تمام تردید ها و فکرهام پایان دادم و مستقیما به خونه ای رفتم که می باید ... حالا نوبت دل بود که به حقیقت مطلوبش برسه ... آذر ماه 87 من و سارار نامزد کردیم و زندگی من تکمیل شد .. همان موقع قراردادی شروع به کار کردم و همزمان واحد های ارشد رو یکی پس از دیگری پاس می کردم ... یادمه شنبه تا پنجشنبه ظهر کار بود و ترجمه مقاله و تکلیف و پنجشنبه ظهر می رفتم ترمینال تا کلاسهامو که جمعه گرفته بودم بگذرونم ... سخت بود به خصوص دوری از عروس قلبم ... اما هم من و هم اون تحمل کردیم ... سال 88 به همین منوال گذشت و سال 89 که تونستیم آپارتمانمون رو بخریم و زندگی مشترکمون رو شروع کنیم ...

سعی می کنم شروع سال 90 شروع بالنده یک تفکر جدید و تلاش برای رسیدن به درک بالاتری از زندگی برای من باشه ...

امیدوارم سال جدید برای همه سالی پر از آرامش و برکت و شادی و سلامتی باشه ....

سال نو مبارک

  برای شب یلدا می خواستم اینجا بنویسم... ولی یه اتفاق تلخ ذهنم رو گرفت .... خبر رفتن یک دوست .. یک یادگار از دوران بچگی و نوجوانی ... یک دوست که به تازگی کلی هم زحمت بهش داده بودم ... رفتن بی خبری که هیچ کس متصور نبود ... خدایش بیامرزد ... 

اما ما شب یلدا رو داشتیم .. خیلی هم خوب و گرم گذروندیم ... با مهمونهایی دوست داشتنی ...  

من فکر می کنم نسبت به چند سال قبل خیلی عوض شده ام ... و این عوض شدن رو دوست دارم. 

اگر چند سال پیش بود در حادثه ای کمتر از این ها قطعا گم می شدم ... اما حالا فکر می کنم یاد گرفته ام که اولا واقعیت ها را بپذیرم و بعدنن برای هرچیزی در جایگاه خودش برنامه داشته باشم و ذهن و وقت بگذارم و وقت ها و حالت ها رو با هم مخلوط نکنم ... من خوب می فهمم که یاد گرفته ام سختی ها و مشکلات کار را پشت در بگذارم و وارد خونه بشم ... و البته باید تمرین بیشتر داشته باشم ...  

این چند روز من و سارا سرما خوردیم ... دو روز من حالم بدتر بود و سارا پرستارم بود و امشب نوبت پرستاریه منه ... سعی می کنم پرستاری به خوبی اون باشم ... البته سعی می کنم ... 

تا پایان سال چیزی نمونده و من قسمتی از برنامه ای که پارسال ریخته بودم عقبم ... البته امیدوارم شرایط زود فراهم بشه (همونطور که خبرهای خوب هم گاها امیدواری میدن ) تا بتونم برنامه هام رو تکمیل کنم و برای سال ۹۰ برنامه های خودش رو بنویسیم و پیگیری کنیم ...  

با وجود قلب مهربون سارای من حتما خدا هم نظری به ما داره ...  

رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست 

مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی

از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد ....

چند وقتیه داشتم در یک خلصه و رهایی به خودم فکر می کردم .. .. خودم رو مرور کردم هر دوره از زندگی ام رو .. من فکر می کنم چیزهایی در من هست که در بهترین وضعیت نیستن این روزا .. یعنی روزهایی داشتم که در مواردی در شرایطی بهتر از حالا بودم ...  

فکر کردم ... دلیل هاش رو در آوردم .. دلم برای بعضی خصوصیات خودم تنگ شد که بهشون بی تفاوت شده بودم ...  

- من این روزها اصلا ورزش نمی کنم ... من عاشق ورزش و تحرک بوده ام ... وقت و شرایط هست الکی نباید توجیه کنم ... من دلم می خواد ورزش کنم و فقط سستی و تنبلی نمی ذاره ... پس ورزش رفت تو دستور. 

 

-من این روزا نمی تونم ساز بزنم و آواز بخونم!! البته که توی آپارتمان خیلی مقدور نیست ولی ساز رو می شه یه کاریش کرد. 

  

- من این روزا موسیقی کم گوش می کنم ... دلیلی هم نداره ... مثلا تا توی نتم می تونم دو سه تا ترک گوش بدم اما پلیر رو باز نمی کنم ... بعد که وقت تمام می شه میگم اااااااا یادم رفت!! 

من موسیقی هایی که دوست دارم رو بیشتر گوش می کنم مثل الآن. 

-این روزا کمتر می نویسم ... کمتر هم می خونم ... البته وقت یه کمی کم می یاد چون نوشتن و خوندن باید در یک فراغت خاصی برام باشه ... می شه با سارا این وقتا رو هم تنظیم کرد. 

 

- من این روزا خیلی کم با سارا بیرون رفتم .. با این که اون به رو نمی یاره اما من اقرار می کنم ... حتما فردا و روزهای دیگه وقت بیشتر و برنامه ریزی بهتری می کنیم.  

- این روزا یه کمی پیگیری کمتری می کنم ... البته اولش عمدا تمرین می کردم تا وسواس پیگیری هام کم بشه و حالا خیلی دیگه تمرین کردم!! من دوباره تا حد تعادل که حالم جا بیاد کارارو پیگیری می کنم ...  

 

دیگه ... اجالتا چیزی یادم نمی یاد ... البته طی طرحی سند چشم اندازش رو با جزئیات می نویسیم ... واقعن گفتم .... 

قشنگ من

قشنگ من  

             تو تعریف شب میلاد آوازی
تو خوش رنگی  

                خوش آهنگی  

                                  تو دلبندی  

                                             تو دل بازی 

تو رگباری تو بارونی  

                           بهاری .... باغ نارنجی 

تو یاسی  

            برق الماسی  

                           حریمی  

                                   گوشه ی دنجی
                                                حریمی گوشه ی دنجی ....  

  

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم اینگونه از عشق پر باشم ... دلم آرام باشد و بی قرار هم!   

 تز رو کم کم شروع کردم . موضوعم رو خیلی دوست دارم.امیدوارم تهش بتونم به جاهای خوبی برسم . فکر می کنم دوباره دلم داره هوس درس خوندن می کنه . بعضی وقتها فکر می کنم دلم می خواهد دکترا بخوانم.هرچند تا این تز به سرانجام برسه  از این فکر ادامه تحصیل بارها موقت بگذرم و دوباره بهش بفکرم ولی فکر می کنم کلا مساله جدی باشه.  

یکی از آرزوهای من این بوده که مدرس دانشگاه باشم. البته تا ده سالگی دلم می خواست خلبان بشم و بعد ها دیگه دلم نخواست! گاهی فکر می کنم هرچه هم حقوق و مزایای کارمندی با رتبه بالا تامین کننده باشه انگار دوست ندارم کارمند باشم. دلم می خواد مدام در حال حرکت باشم.دلم می خواد همیشه دانستنی هام رو در ارتباط با شغل و تحصیلات دانشگاهیم به روز کنم. فکر می کنم دوست دارم در مورد موضوعات مورد علاقه رشته تحصیلی ام مطالعه کنم و کیف می کنم تا یک طراحی یا یک مقاله ای که یک دید جدید به من می ده رو ببینم. دوست دارم تو محیط دانشگاهی باشم تا بتونم با آدمهایی که مرتبط به من می شن علایق سیاسی و اخلاقی ام را محک بزنم... یاد بگیرم و اصلاح شوم و برای جزئی از جامعه  به آنچه فکر می کنم باید برسیم تلاش کنم.    

 

من به سمت آنچه دوست می داشتم ... آن عشق ورزی که می خواستم ... آن نگاه عاشقانه قابل ستایش که در آرزوهایم می پروراندم رسیده ام ... ما در بینهایت نه ...اما رو به بینهایت در حرکتیم ... رو به خدا ...   

 تو صبحی صاحب نوری 

 حریر شبنم جنگل  

عزیزی مٍه ابریشم 

مثه صندوقچه ی ململ 

در این بازار عاشق کش 

                   من از نفرت نمی ترسم 

کنار بوسه های تو  

                     ازاین غربت نمی ترسم
 

تو شمع روشن من باش 

که از این ساده تر باشم  

در این شب های بی روزن  

همیشه خوش خبر باشم 


پ.ن۱: پنجشنبه را مرخصی گرفته ام .. پیاده روی پاییزی خواهیم داشت... خرید می کنیم ... با هم آشپزی می کنیم .. ترانه می خوانیم .. زندگی را زلال تر جاری خواهیم کرد. من با تو دلم راضیست 

پ.ن2: یک کاربرد اینجا ثبت وقایع اتفاقیه هست که بعد ها بتوان مرورشان کرد... چه چیز بهتر از ثبت جزئی از این روزها وقتی دلم می خواهد بیشتر هم بنویسم؟ پس بیشتر می نویسم 

 

حالا

حالا من و تو شروع کرده ایم ... راه پر آرامشی را که در هر نفس - در هر نگاه ... عشقی را در پس زمینه ذهن لحظه هامان - در خاطره رفاقت بی حدمان - ژرف و ظریف و عمیق بسط می دهد.  

حالا من به دیدنت - به بوئیدنت - به سکوت مهربان و شیطنت معصومانه ات دل باخته ام ... خو کرده ام ...راضی و آرام شده ام . 

حالا قلبم از من راضی - روحم از من پران - من از تو عاشق و خدابرای تو ما را نوازشگر... از ته دل با دست مهربانی ... 

 

حالا خدا در خانه ما - خانه ما در بهشت - بهشت در قلبها و بر لبهامان و حقیقت در پس آن همه پرسش برای یافتنت در ضمیرم روشن ...  

 

....

 

دیشب مصاحبه بی بی سی با داریوش رو دیدم ... در مورد آلبوم فوق العادش حرف می زد ... داریوش برای من یک صدای عاشقانه زیبا , یک دنیا خاطره و تاریخچه علاقه ام به موسیقی هست ...

صحبتای دیشبش هم مثل همیشه خودش پر رمز و راز و پر از جذابیت بود ...

شنیدن آهنگای داریوش هیجان زده ام می کنه ... مثل یک فیلم بکر یا یک متن جادویی یا مثل شعرهای شاملو برایم گیراست .... 

من کل آلبوم دنیای این روزای من با کیفیت عالی رو برای دانلود می خوام ... هزینه این آلبوم رو هم به قول داریوش به خیریه باید پرداخت کنم .... کسی لینکی داره آیا؟؟ 

 این روزای اردیبهشت انگاری واقعا بهشت اومده رو زمین! مخصوصا صبحای زود... اگه از خوابتون بزنین اصلا ضرر نمی کنین... اگه انگشت سبابه رو بذارین روی انگشت شصتتون اونوقت پویایی و نشاط مولکولای هوا رو زیرش احساس می کنین! ... این روزا از سال رو خیلی خیلی دوست دارم ... دقت کردین؟ برگای سبز طبیعت هم هنوز سبزشون جوونن ... یعنی اونقدا رنگ سبز تیره ندارن ... صبحها که می خوام برم اداره عمدا زودتر راه می افتم تا با یه چند قدمی توی پارک ، کنار زاینده رود با بوی گل و چمن خیس و نسیم صبح کلی عاشقی خدایی رو بکنم که این همه با سلیقه آفریده ....

براستی آدمی جز اجر ِ رفتارش و ارج به خویشتن نیست. "اصالت بودن" در وجود هر جنبنده ای نشات گرفته از خدای ِ بارور است و برای آدمی تنها مراقبت از آن کافیست تا قربت ِ عشق خدا به آفریده هایش را احساس کند.  

تنها مراقبت ، مراقبت و مراقبت و سعی آگاهانه ء مستمر در جهت اغنا  ِ  ارزشمندی وجود آدمهاست که سنگینی کشیدن بار زندگی را آسان می کند.  

این روزها دریافته ام "چگونه من شدن " را. کافیست استمرار سعی مراقبت از خدای درون را با حوصله تمام تکرار کنم.  

خداوندا براستی مرا خدائی! و از بودن تو همیشه به خود بالیده ام... خداوندا مرا یاری کن همیشه بتوانم مراقبت ِ از توی ِ دمیده شده در روح و جانم را کوشا و پایدار باشم. باری خدایم ... عاشقانه هایم! دلیل عاشق شدن و سوختن و عاشق ماندنم ، مرا کمک کن تا بتوانم آنچه را که در شان توست در خویشتن به پادارم. مهربان ... آری امروز تنهایم... اما تو که هستی تنهای ِ مغرور و پر از استغنا هستم. تو که هستی همه چیز هست ... تو که پیشم نباشی ، "نه هست های ما آنچنان که باید و نه باید ها" ... همیشه با من باش ، ای بی تو بودن ، زجر ِ تحمل ِ سنگینی ِ بار امانت...تا همیشه با من باش ... تا همیشه ....  

۸۶/۰۲/۲۳

 

داریو هام رو می گشتم فایل های قدیمی ام را پیدا کردم .... از سالها پیش ... این یکی دقیقا مال سه سال پیش بوده که همچنان حرف امروزم هست جز این که دیگه تنها نیستم و قلب مهربون و صبور و عاشقی دنیام رو به گلی رنگی و رویایی کرده ...

پ.ن: اینجا زیاد حرف داشتم اما امشبم صرف خوندن نوشته های قبلی ام شد ... فرصت خوبی بود برای فیدبک گرفتن و خودارزیابی ... تا مسیر امروز و فرداهام رو بهینه کنم و الگوریتم هام رو بهبود بدم ...

لحظه دیدار نزدیک است 

باز من دیوانه ام - مستم 

باز میلرزد دلم - دستم 

بازگویی در جهان دیگری هستم   

آی نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ 

آی نپریشی صفای زلفکم را دست 

آبرویم را نریزی دل 

ای نخورده مست 

لحظه دیدار نزدیک است ... 

 

بوی بارون شبانه بهارانه مسخ کننده و دلپذیره  

به خصوص که دو ساعت دویده باشی و همچین احساس کنی شاداب تری ... 

چهار روز بعد از تعطیلات گذشت و همه روزها برای من پرمشغله بود ... چهارشنبه و پنجشنبه هم تا ظهرش اینطوریه ولی به امید خدا باز آخر هفته بعد از یه هفته پرتلاش کلی خوش می گذره .... 

 

پارسال از اول سال تا خرداد با شوق عجیبی مسائل سیاسی رو مرور می کردم ... نمی دونم چرا امیدوار شده بودم که جامعه به سمت معیارها و باور رفتارهایی که من دوست تر می دارمش در حرکته ... البته اقرار می کنم که اشتباه کردم و هنوز توده هایی بزرگی از جامعه هستن که کاملا تفکر سنتی مذهبی شدید دارن و من این مساله را ندیده بودم اما ... 

این روزها بسیار متاسفم برای راهی مه می ریم ... برای وجدان ها و انسانیت هامون ... برای پاکی ها و خوبی هایی که حق ماست و ما از اونها بی خبریم .... 

بگذریم .... همچنان دلم می خواد بغض خواسته های سیاسی ام رو فروخورم ...افسوس آنچه بر جامعه ما می گذرد دلم را می سوزونه .... در شرایط فعلی باید اینقدر صبر کنیم و هوشیار باشیم و امیدوار بمانیم تا ایمان انسان بودن تمام قبیله مان بارور شود ... 

 هنوز بارون می یاد و بو نم بارون تمام اتاقم رو پر کرده ... یاد تو بهترین لالایی شبانه ام خواهد بود ...   

ریشه در اعماق اقیانوس دارد -  شاید - 

                    این گیسو پریشان کرده

                                       بید وحشی باران .

یا ، نه ، دریایی است گویی ، واژگونه ، بر فراز شهر ،

                                                 شهر سوگواران .

هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش

ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :

رنگ  این شب های وحشت را

                                   تواند شست آیا از دل یاران ؟

چشم ها و چشمه ها خشک اند .

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،

همچنان که نام ها در ننگ !

هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .

آه ، باران ،

ای امید جان بیداران !

بر پلیدی ها - که ما عمری است در گرداب آن غرقیم -

                                         آیا‌، چیره خواهی شد ؟

 

؛آه باران- فریدون مشیری: