اون بیست و شش روز هم گذشت!!

ای شب از رویای تو رنگین شده 

 سینه از عطر توام سنگین شده 

  ای بروی چشم من گسترده خویش 

 شادیم بخشیده از اندوه بیش  

همچو بارانی که شوید جسم خاک  

هستیم زالودگی ها کرده پاک  

ای تپش های تن سوزان من 

 آتشی در سایه مژگان من  

 اون بیست و شش روز هم گذشت من سه تا امتحان خیلی خوب دادم که اگه خدا بخواد هر سه تاشو نمره بالای ۹۰ می یارم. البته این نمره ها چندان جذابیتی ندارند و بیشتر جذابیتش اینه که من مطمئنم که آخرین امتحانهای درسی زندگانیم رو (تا اینجا البته!) هم مطمئن دادم و دغدغه افتادن و اینا ندارم!!! و مهمتر از همه این که تمام شد و چیزهای خوبی می خواهد شروع شود. 

 ای ز گندمزارها سرشارتر 

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر 

 ای در بگشوده بر خورشید ها  

در هجوم ظلمت تردیدها  

با توام دیگر ز دردی بیم نیست 

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست 

 این دل تنگ من و این بار نور؟ 

 هایهوی زندگی در قعر گور؟  

ای دو چشمانت چمنزاران من  

داغ چشمت خورده بر چشمان من  

پیش ازینت گرکه در خود داشتم  

هر کسی را تو نمی انگاشتم   

چند روز را مامور شدیم شیراز تا از دستاوردهامون در کنفرانس تعالی شیراز دفاع کنیم و متعالی بشیم ... مسافرت جالبی بود ... یه مشت مدیر کل پیر و هفت خط و من جوان خام جویای هفت خطی! ... البته واقعا سمینار خوبی بود و مدل مدیریت EFQM دول منحرف غربی بسیار جالب و کارا بود....

درد تاریکیست درد خواستن 

 رفتن و بیهوده خود را کاستن 

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها 

 سینه آلودن به چرک کینه ها 

 در نوازش نیش ماران یافتن 

 زهر در لبخند یاران یافتن 

 زر نهادن در کف طرارها  

گم شدن در پهنه بازارها  

سری به حضرت حافظ زدم ... عصر بارانی و دلپذیری بود ... آخرین بار سفرم به شیراز یه سفر دانشجویی بود 4 سال پیش ... اووووووووه چقدر زود گذشته ها ... 4 سال پیش انگار همین دیروز بود ... فکر می کنم این 4 سال شیراز هم بزرگ تر شده بود .... 

کارای خوبی در صا ایران شده بود من فکر می کنم انصافا آینده روشن تری خواهند داشت اگر سیاست های درستی پیگیری بشه ... و همچنان پیشرفت کشورم رو جدا از هر سیاستی می دونم... می دونم می دونم این جمله اشکال داره ولی باید با هم حرف بزنیم تا خوب منظورم رو بگم و البته این نظر منه ...

 آه ای با جان من آمیخته 

  ای مرا از گور من انگیخته 

 چون ستاره با دو بال زرنشان 

 آمده از دوردست آسمان 

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت 

 پیکرم بوی هم آغوشی گرفت  

جوی خشک سینه ام را آب تو  

بستر رگهام را سیلاب تو 

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه 

 با قدمهایت قدمهایم براه 

 ای بزیر پوستم پنهان شده 

 همچو خون در پوستم جوشان شده 

 گیسویم را از نوازش سوخته 

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته  

آه ای بیگانه با پیراهنم 

 آشنای سبزه زاران تنم  

آه ای روشن طلوع بی غروب 

 آفتاب سرزمین های جنوب 

 آه ای از سحر شاداب تر  

از بهاران تازه تر سیراب تر   

رزومه ام رو دادم دانشگاه .... این یکی از آرزو های بزرگ من بوده تا در محیط دانشگاهی کار کنم ... حالا که این فرصت پیدا شده حتی فکر کردن بهش هم برام خوشاینده ... این استخدام یعنی گام بلندی برای رسیدن به ایده آل های زندگیم ... یعنی زندگی در محیطی که بسیار بسیار برام جذابه ... بستری که می شه بعدا بورسیه دکترا هم گرفت ... همچنین این دانشگاه که همیشه دلم می خواست اینجا باشم ... یعنی می شه؟

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست 

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست  

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد  

این دگر من نیستم من نیستم  

حیف از آن عمری که با من زیستم  

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات  

خیره چشمانم براه بوسه ات 

 ای تشنج های لذت در تنم 

 ای خطوط پیکرت پیراهنم 

 آه می خواهم که بشکافم زهم  

شادیم یکدم بیالاید به غم 

 آه می خواهم که برخیزم زجای 

 همچو ابری اشک ریزم هایهای  

اگه خدا بخواد و همه چی همینجور خوب پیش بره ما می تونیم تا قبل از عید آپارتمان دلخواهمون رو برای شروع زندگی مالک بشیم ... این از دل پاک توست بانوی من ....

 این دل تنگ من واین دود عود؟ 

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟ 

 این فضای خالی و پروازها؟  

این شب خاموش واین آوازها؟  

ای نگاهت لای لای سحربار  

گاهوار کودکان بی قرار  

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

 شسته از من لرزه های اضطراب 

 خفته در لبخند فرداهای من 

 رفته تا اعماق دنیاهای من 

 ای مرا با شور وشعر آمیخته 

 اینهمه آتش به شعرم ریخته  

چون تب عشقم چنین افروختی 

 لاجرم شعرم به آتش سوختی  

فروغ فرخزاد 

 

پ.ن:امسال آبی ها به دو تا ترک باختن .... یه شوت ترکی که مخصوص این بازیکنه و یه شانس ترکی از سر مربی تیم به رنگ حوله های حمام های قدیمی! 

اما مهم مدیریت آبکی و متعصابنه تیم آبیه که از اون طرف بوم افتاد و به اسم دانش و علم شاگرد مکتب سلطانیسم ارتجاع فوتبال رو نگه داشت تا روی یه لمپن فوتبال رو کم کنه ... من به آقای مدیر می خوام بگم  جمع کن کاسه کوزه رو .... برای فوتبال علمی باید اول این تعصب ها و کینه ها و پوز زنی ها رو بذاری کنار ... بچه بازی رو بذاری کنار .... عین یه مرد جنتلمن و مدیر به فکر انتخاب و نگهداری بهترین ها باشی ... 

پ.ن: به تیم برنده تبریک می گم ... از تیم بسیار بسیار با اصالت و مهمی بردید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد