سفر

همه چی حاضر و آماده شده ... یه حس عجیبی دارم ... نمی دونم چیه ...

تمام وسایل لازم سفر رو برداشتم ... بازم همه چیزایی که می خواستم یه ساک بیشتر نشد ... بامداد فردا ما با هم می ریم سفر ... اولین سفر طولانی ... این اولین سفر من با رفیق همیشگی زندگیم هست ... دلم شور می زنه ... حس همین الآنم غریبه ... من توی این سه سال همش درگیر بودم ... هیچوقت این شکلی یک هفته خلص نکرده بودم! انگار نرفته یه جور احساس خلا مشغله ای می کنم ... یه کم هم در مورد درسام احساس قدرت نمی کنم! ... این سمیناری که بلاتکلیف شد و اون درسی که اذیت کرد توی روحیه ام اثر سو گذاشت البته به اندازه خودش ....

فردا شب اگه خدا بخواد با تو کنار دریا نشستم و سکوت تو رو با تمام دل گوش می کنم ... من و تو و موجای دریا با هم آواز می خونیم ... این یه هفته باید انرژی بگیریم ... تا من در کنار تو محکم تر از قبل کارهام رو سر و سامان بدم و ما با هم شروع خوب و مناسبی رو آغاز کنیم ...

بانوی من من احساس خوبی دارم از این که تمام وقتها با تو خواهم بود ... بدون مشغله های دیگه ...  با هم هر لحظه نجوا خواهیم کرد ... هر لحظه که بخواهیم دستامون رو نقدا توی دست  هم می بینیم ... همسفر مهربان و یکتای تمام زندگی ام ... می خواهم همسفر خوبی برات باشم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:37 ب.ظ

ما هم اولین سفر طولانی امون کنار دریا بود..بهت قول میدم تا اخر عمرت سفر به این خوبی نخواهی داشت بهزاد جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد