چقدر دلم پر می کشه وقتی یادم می یاد یک دنیا کامل و دست نخورده منتظر منه تا با تو بگذرونم ... با تو بسازم ... با تو بخندم و گریه هامو در دامن تو رها کنم ... چقدر من خسته و دلزده از روزمرگی ها بشم و تو با نگاهی شور و اشتیاق زندگی خواستن رو در من شعله ور کنی ... چقدر دل نازکت بخواهد آرام باشد و من(از سر نیازم حتی ) پناهگاه آرامشت باشم .... این روزها هم ... با این که زیر یک سقف نیستیم ... ولی چیزی از این ها کم ندارد ...  

چیزی در من هست که دلم را قرص می کند ... و آن بشارتیست که از ته دل می شنوم : این خواستن ابدیست ... و اطمینان دارم که می توانم تا همیشه ی خدا عاشق بمانم و صبور ... 

 

  

پ . ن :خوب من ... تعبیر فرشته بودنت نقص ندارد ...

فکر می کنم کم کم نوشتن برام داره سخت می شه ... تو دیگر بیرون از من نیستی ... حالا دیگه خود جسم و جان منی ... و من حقیقتا دیگر نمی توانم آنچه را بر قلبم می گذرد به زبان بیاورم و بیان کنم ... تو هر لحظه در تسخیر من شدی و حالا خود من هستی ... برق چشمانت ... خنده لبانت و گرمای دستانت ... تمام من را فریفته است ...   

فکر می کردم روزهای دانشگاه بهترین روزهام بودند ... سارای من ...یادگار آن روزها ... همکلاسی سابق و من امروز ... می خواهم بدانی این روزها چقدر لبریز از زندگی هستم و چقدر مومن به زندگی ...  

پ . ن : می بینی ؟؟ نمی توانم جملات را کامل بنویسم ... نمی توانم خودم را بیان کنم ... نه دیگر نمی توانم به خوبی قبل بنویسم من را و تو را ... من و تو یکجا هستیم ... یک تن ... یک روح ... یک ذهن ....

خدا رو دوست دارم

بعد از اون همه سرگردونی و حیرونی این ۲۵ سال این روزا فکر می کنم راه زندگی کردن رو پیدا کردم ... این روزها از ته دل احساس می کنم فلسفه بودن رو درک می کنم ... با تمام سختی ها و خستگی ها و یا شادی هایش ... و می فهمم این مساله داره در من نهادینه می شه! ... زندگی همچنان واقعیه...سختی ها و کلافه گی هاش هست و خستگی ها که بیشتر شده ... و شادیهاش که واقعی تر شده ... چیزی که خیلی فرق کرده احساس من از زندگیه که خیلی خیلی واقعی هست و آرامشی که صبر و حوصله ام رو برای زندگی از اداها به ایمان و عمل رسونده ... و لذتی که از تمام خوبی ها و یا حتی سختی هامی برم ... این روزها عکس آنچه انتظار داشتم بیشتر از همیشه پاهام رو زمینه و چشمام شفاف و هوشم سرشاره ...  اینها دلیلی جز تو نداره ...  

 

پ.ن: دستام هنوز عطر دستای تو داره ... دستامو نفس می کشم! ... به امشب که تو رو از من دور کرده غر غر می کنم و ناز آمدن فرداهای با تو رو می کشم .... 

 

خدا رو می خوام نه واسه این که ازش چیزی بخوام 

خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام 

خدا رو دوست دارم نه واسه جهنم و بهشت 

خدا رو دوست دارم ولی نه واسه زیبا و زشت 

خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم 

خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ  آخرم 

خدا رو می خوام نه واسه سکه و سکوی و مقام 

خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام ... 

خدا رو دوست دارم واسه این که تو رو بهم داده 

خدا رو دوست دارم چون عاشق بودن رو یادم داده  

خدا رو دوست دارم چون عاشق ها رو خیلی دوست داره 

خدا رو دوست دارم چون عاشق رو تنها نمی ذاره

خدا رو دوست دارم واسه این که حواسش با منه 

خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند می زنه 

خدا رو دوست دارم واسه این که من و تو با همیم 

خدا رو دوست دارم واسه این که می دونه من و تو عاشق همیم 

چه سحر انگیز شادی در رگ هایم مواج است ... تو ... پیامبر معصومیت گم شده ام ... تمام قلبم خانه امن دلت ... و قلبت کعبه من ... سارای من ... آمده ای تا هدایت شوم! ... تا عشق را با تمام وجودم احساس کنم و خدا را هر لحظه بخوانم : خدایا شکرت ... شکرت ... شکرت ...