من فقط عاشق اینم

 

حرف قلبتو بدونم

 

 الکی بگم جداشیم

 

تو بگی که نمی تونم

 

من فقط عاشق اینم

 

بگی از همه بیزاری

 

دو سه روز پیدا م نشه باز ببینم   چه حالی داری

 

من فقط عاشق اینم  عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

 

من فقط عاشق اینم

 

روزایی که با تو تنهام

 

کارو بار زندگیمو بزارم برای فردا

 

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم

 

بشینم یه گوشه دنج موهای تورو ببافم

 

عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم

 

حواست به من نباشه دزدکی تو روببینم

 

من فقط عاشق اینم  عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

 

من فقط عاشق اینم  عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم   

 شعر افشین مقدم - آلبوم الکی قمیشی 

بعضی ملودی ها و تنظیم هایی که سیاوش می کنه اگرچه شاید تنوع زیادی هم نداشته باشن ولی برای من خیلی خیلی دلنشین هستن ...  

چقدر خوبه صدای مخملی و عاشقانه ای را با دل گوش کنی و غرق در تنظیم و تم موسیقی بشی و تا چشماتو بستی دیگه فرشته تمام عیار فرضی رو جستجو نکنی .... داشته باشیش ... از ته دل احساس آرامش و خوشحالی بکنی ... دل ... آرام ... یک خجالتی ساکت که بهش خوش می گذره و احساس رضایت می کنه ...  

چقدر خوبه ...

اون بیست و شش روز هم گذشت!!

ای شب از رویای تو رنگین شده 

 سینه از عطر توام سنگین شده 

  ای بروی چشم من گسترده خویش 

 شادیم بخشیده از اندوه بیش  

همچو بارانی که شوید جسم خاک  

هستیم زالودگی ها کرده پاک  

ای تپش های تن سوزان من 

 آتشی در سایه مژگان من  

 اون بیست و شش روز هم گذشت من سه تا امتحان خیلی خوب دادم که اگه خدا بخواد هر سه تاشو نمره بالای ۹۰ می یارم. البته این نمره ها چندان جذابیتی ندارند و بیشتر جذابیتش اینه که من مطمئنم که آخرین امتحانهای درسی زندگانیم رو (تا اینجا البته!) هم مطمئن دادم و دغدغه افتادن و اینا ندارم!!! و مهمتر از همه این که تمام شد و چیزهای خوبی می خواهد شروع شود. 

 ای ز گندمزارها سرشارتر 

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر 

 ای در بگشوده بر خورشید ها  

در هجوم ظلمت تردیدها  

با توام دیگر ز دردی بیم نیست 

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست 

 این دل تنگ من و این بار نور؟ 

 هایهوی زندگی در قعر گور؟  

ای دو چشمانت چمنزاران من  

داغ چشمت خورده بر چشمان من  

پیش ازینت گرکه در خود داشتم  

هر کسی را تو نمی انگاشتم   

چند روز را مامور شدیم شیراز تا از دستاوردهامون در کنفرانس تعالی شیراز دفاع کنیم و متعالی بشیم ... مسافرت جالبی بود ... یه مشت مدیر کل پیر و هفت خط و من جوان خام جویای هفت خطی! ... البته واقعا سمینار خوبی بود و مدل مدیریت EFQM دول منحرف غربی بسیار جالب و کارا بود....

درد تاریکیست درد خواستن 

 رفتن و بیهوده خود را کاستن 

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها 

 سینه آلودن به چرک کینه ها 

 در نوازش نیش ماران یافتن 

 زهر در لبخند یاران یافتن 

 زر نهادن در کف طرارها  

گم شدن در پهنه بازارها  

سری به حضرت حافظ زدم ... عصر بارانی و دلپذیری بود ... آخرین بار سفرم به شیراز یه سفر دانشجویی بود 4 سال پیش ... اووووووووه چقدر زود گذشته ها ... 4 سال پیش انگار همین دیروز بود ... فکر می کنم این 4 سال شیراز هم بزرگ تر شده بود .... 

کارای خوبی در صا ایران شده بود من فکر می کنم انصافا آینده روشن تری خواهند داشت اگر سیاست های درستی پیگیری بشه ... و همچنان پیشرفت کشورم رو جدا از هر سیاستی می دونم... می دونم می دونم این جمله اشکال داره ولی باید با هم حرف بزنیم تا خوب منظورم رو بگم و البته این نظر منه ...

 آه ای با جان من آمیخته 

  ای مرا از گور من انگیخته 

 چون ستاره با دو بال زرنشان 

 آمده از دوردست آسمان 

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت 

 پیکرم بوی هم آغوشی گرفت  

جوی خشک سینه ام را آب تو  

بستر رگهام را سیلاب تو 

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه 

 با قدمهایت قدمهایم براه 

 ای بزیر پوستم پنهان شده 

 همچو خون در پوستم جوشان شده 

 گیسویم را از نوازش سوخته 

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته  

آه ای بیگانه با پیراهنم 

 آشنای سبزه زاران تنم  

آه ای روشن طلوع بی غروب 

 آفتاب سرزمین های جنوب 

 آه ای از سحر شاداب تر  

از بهاران تازه تر سیراب تر   

رزومه ام رو دادم دانشگاه .... این یکی از آرزو های بزرگ من بوده تا در محیط دانشگاهی کار کنم ... حالا که این فرصت پیدا شده حتی فکر کردن بهش هم برام خوشاینده ... این استخدام یعنی گام بلندی برای رسیدن به ایده آل های زندگیم ... یعنی زندگی در محیطی که بسیار بسیار برام جذابه ... بستری که می شه بعدا بورسیه دکترا هم گرفت ... همچنین این دانشگاه که همیشه دلم می خواست اینجا باشم ... یعنی می شه؟

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست 

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست  

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد  

این دگر من نیستم من نیستم  

حیف از آن عمری که با من زیستم  

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات  

خیره چشمانم براه بوسه ات 

 ای تشنج های لذت در تنم 

 ای خطوط پیکرت پیراهنم 

 آه می خواهم که بشکافم زهم  

شادیم یکدم بیالاید به غم 

 آه می خواهم که برخیزم زجای 

 همچو ابری اشک ریزم هایهای  

اگه خدا بخواد و همه چی همینجور خوب پیش بره ما می تونیم تا قبل از عید آپارتمان دلخواهمون رو برای شروع زندگی مالک بشیم ... این از دل پاک توست بانوی من ....

 این دل تنگ من واین دود عود؟ 

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟ 

 این فضای خالی و پروازها؟  

این شب خاموش واین آوازها؟  

ای نگاهت لای لای سحربار  

گاهوار کودکان بی قرار  

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

 شسته از من لرزه های اضطراب 

 خفته در لبخند فرداهای من 

 رفته تا اعماق دنیاهای من 

 ای مرا با شور وشعر آمیخته 

 اینهمه آتش به شعرم ریخته  

چون تب عشقم چنین افروختی 

 لاجرم شعرم به آتش سوختی  

فروغ فرخزاد 

 

پ.ن:امسال آبی ها به دو تا ترک باختن .... یه شوت ترکی که مخصوص این بازیکنه و یه شانس ترکی از سر مربی تیم به رنگ حوله های حمام های قدیمی! 

اما مهم مدیریت آبکی و متعصابنه تیم آبیه که از اون طرف بوم افتاد و به اسم دانش و علم شاگرد مکتب سلطانیسم ارتجاع فوتبال رو نگه داشت تا روی یه لمپن فوتبال رو کم کنه ... من به آقای مدیر می خوام بگم  جمع کن کاسه کوزه رو .... برای فوتبال علمی باید اول این تعصب ها و کینه ها و پوز زنی ها رو بذاری کنار ... بچه بازی رو بذاری کنار .... عین یه مرد جنتلمن و مدیر به فکر انتخاب و نگهداری بهترین ها باشی ... 

پ.ن: به تیم برنده تبریک می گم ... از تیم بسیار بسیار با اصالت و مهمی بردید.

تو عاشق پیشه ای

فصل به فصل درس رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم ... سعی می کنم دیدگاه نویسنده کتاب رو درک کنم ... آره این مهمتره .. چون همه فرمولا به پیوست برگه امتحانی هست ... دوباره قاشقم رو توی فنجان چای می کنم و هم می زنم ... صدای منظم و نامنظم برخورد قاشق با دیواره فنجان انگار نبض تفکراتم رو نشون می ده ... نا خود آگاه دست می برم به سمت اسپیکر و ...   

...بگو که گل نفرستد کسی به خانه من

   که عطر یاد تو پر کرده آشیانه من    

 

                            تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی   

                            بجای ماه تو پرتو فشان به خانه من   

 

راستی چه راه دوری آمده ام ... یادم می افتد به سال ۸۱ که در تردید رفتن به دانشگاه بودم و این ترانه در ذهنم و گوش و زبانم بود ... من به دانشگاه رفتم و با هر شیوه گذشت ... روزی که تمام شد فکر کردم دلم گرفته که چون بستری مناسب برای پرورش همه جانبه روح و جانم رو از دست دادم ... بیشتر نه برای مکان و اجزایش ... برای زمان و سنی که می توانستم با مراقبت و نیروی درونی بیشتری به پایان ببرم ... 

 

به شوق روی تو من زنده ام خدا داند  

 برای زیستن اینک تویی بهانه من    

یادم آمد از نجواهایم با دل که چقدر در برابر حجب او بی مسئولیتی کردم و چقدر از او عذر خواستم و سکوت دیدم .... دل اما صبور - مومن و با گذشت بود ... ساکت و آرام امیدوارانه باز فرصتم داد ... تا من را پیدا کنم ... تا قوی باشم و خدا را بجویم ... تا دل دوباره معصومانه و پاک و بی قرار باشد ... 

بی قرار .. بی قرار .. بی قرار .. 

 صدام کن ای هوای تازه ای عطر رمنده   

 هوا پر شه پر از پرهای رنگی پرنده  

 

یادم آمد روز هایی که پوتین و لباس سخت نظامی پوشیدم و 

 باز زیر لب زمزه می کردم ... آن شب بارانی گشت ...  

من و شب و سکوت و بارون و این ترانه ....    

بزن بارون بزن خیسم کن، آبم کن، ترم کن 

 کمک کن تازه بارون من غریبم پرپرم کن  

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن 

 بذار سر روی دوشم سایه ت رو تاج سرم کن 

 

یادم آمد به آمدن تو ... عشق بکر و بی نهایتی که چقدر به حال دل خوب بود ...مهربانی های بی حصرت که دل را زیرو رو کرد و اون رو مثل نداری -که فقط سرپناهی می خواست- به قصری برد تا هنوز شوکه و مبهوت و بی اندازه بی قرار باشد ... 

                            بی اندازه بی قرار ... بی اندازه بی قرار ... بی اندازه بی قرار  

 صدام کن ای صداقت پیشه ..... 

تمام دلخوشیم اینه که دل با تو رفیقه .....

  

این آخرین امتحان ارشد هست ... راه دوری آمده ام و حال با تو تازه اول راهم .... با هم تا ابدیت خواهیم رفت ... تا خدا خدایی می کند ... و من با تو انگار هر بار رفتنم معنای تازه ای می دهد ... همسفرم با داشتنت تشنه رفتن و  بی قرار بودنم ... 

 

تو عاشق پیشه ای همیشه ای محشر به پا کن 

 منو عاشق ترین آواریی عالم صدا کن ....