ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری سپیده در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران

گفتی :" به روزگاران مهری نشسته " گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی زحد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان ، سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آواز باد و باران
                                                           محمدرضا شفیعی کدکنی

چون تو یگانه میشوم

 

تازه نیم ساعته که رسیدم ... فکر مقاله های این هفته وادارم کرده بیام نت... هفته جدید از همین حالا برای من شروع شده ... تو اتوبوس چند ساعتی خوابیدم بسه! ... البته الآن دارم اینجا می نویسم!

 روز سختی بود ... کلاسها به واقع سخت و سنگین بودن ... مخصوصا کلاس دکتر لطیف که اصلا فکر نمی کنه من باید فردا صبح زود سرکار باشم و تازه کلی هم وقت کم می یارم تا آخر هفته ... مقاله پشت مقاله و تازه شاهکار هم دارن ... پیاده سازی الگوریتم روتر ... یه کد نویسی واقعی!!!  

 ولی من کم نمی یارم ... همیشه مالتی پروگرامینگ زندگی کردم ... و حالا که تمام تمرکز و توانم رو جمع کردم تا بزرگترین برنامه هام رو همزمان پردازش کنم ... دقیق و محکم پیش بینی اینجا ها رو هم کردم ... اگه بخوام تبلیغ واسه خودمو کوتاه کنم باید بگم همیشه همه به پشتکار و صبوری و اعتقادم به کاری که می کردم اشاره کردن و من هم باورم شده که اینطوری ام!!! اما کلا فکر می کنم توانایی خوب بودن توی روند برنامه هام رو دارم ... 

  

این هفته باید پروژه اداره رو شروع کنم ... باید دو تا مقاله رو ترجمه کنم و آماده شم برای سمینار ... این هفته باید برم تهران کارت پایان خدمت رو بگیرم ... این هفته ... این هفته برای من و تو روزهای مهمی داره ... خیلی مهم ... 

   

خوب من.... با عشق تو چیزی کم ندارم ... برای یک عمر مهربانی و عشق و صبوری ... یک عمر همراهی و ساختن یک دنیا پویایی و عشق و وفاداری در کنار تو آماده ام ...

 

 

همیشه از نگاه تو با تو عبور میکنم  

از این که عاشق توام حس غرور میکنم

دوباره با سلام تو تازه تازه می شوم 

 با نفس ساده تو غرق ترانه میشوم  

با تو ستاره میشوم  

با تو ستاره میشوم

با رفتن تو هر نفس بغض دوباره میشوم 

ناجی شام شوکران با دل عاشقم بمان  

به حرمت حضور تو  

چون تو یگانه میشوم   

 

 

تو ....

تو در انتهای تنهایی من آمدی ... شاید روزهایی که برای تنهایی همیشگی آماده می شدم ... روزهایی که باور کرده بودم کسی نیست تا برایش آرمان های من مهم باشه ... روزهایی اومدی که کم کم باورم شده بود این دنیا جایی برای عشق و پایداری و صداقت و سادگی نداره ... نه تو نیامدی! ... تو بودی ... من نمی دیدم ... و نمی خواستم ببینم شاید ... تو حتما می فهمی که تعهد اعتبار آدمهاست ... و من ذهن و چشم و رفتارم متعهدانه بود ... تا اون روزا گذشتن ... من رها بودم ... رها بودم اما سبک نبودم ... آمدی تا عاشق پیشگی همیشگی ام را برای همیشه فراموش نکنم ... آمدی تا دوست داشتن فراموشم نشود ... فکر بودن با تو ... تو که خوب می فهمی ... مهربان و صبوری ... تو که اصیل و پاک و نجیبی ... فکر بودن با تو تمام زندگی را برایم معنا می کند ... صدای تپش قلبم رو می شنوم ... هیچ وقت هیچ وقت این حد بی قرار نبوده ام ...   

 

اگر بروی ...  

نمی توانم حتی تصور بکنم ...  

  

آماده شده بودم تا توی این جلسات آشنایی تابع منطق باشم ... تا خانواده ها بهمون کمک کنن ... اما امشب موقع خداحافظی انگار دلم رو جا گذاشتم و اومدم!!! قرار بود منطقی باشم ...  امشب حس کردم پدرت رو مثل پدر خودم درک کردم ...و حس می کنم مامانت رو هم مثل مامان خودم دوست دارم ... رفتار آقای دکتر به همان اندازه که آرزو داشتم روشنفکرانه هست ... امشب توی جملاتش فهمیدم یک دنیا عشق به زندگی نهان شده ... ساده و مهربون مثل بابای خودم ...  

 

خدایا ... حالا که برای من یه فرشته فرستادی کمکم کن ... کمکم کن لایق باشم ... سختی ها رو تحمل کنم ... کمک کن پیشم بمونه ... می خوام با کمک تو یه دنیا عشق و مهربونی و صمیمیت براش بسازم ... خدایا ... دوباره نجاتم دادی ... تو عاشق ماندن و دوست داشتن دنیا و آدمها رو به من داده ای ... تو خوشحالی من رو در مهربونی و دوست داشتن و صبوری قرار داده ای ...  

اگه پیشم بمونه ... نذر می کنم عاشق ترین مرد دنیا باشم ... من قدر فرشته ات رو می دونم ... همه سعی ام رو می کنم امانت دار خوبی باشم ...  خداجونی ... من پایداری کردم ... متعهد بودم ...دلسوختم ... و در ازا اینها ازت عشق حقیقی و بزرگی خواستم ... تو دادی ... اما اگر با من نمانی ... اگر همراهی مان نکنی ...  

خدایا ... من فقط با تو معامله می کنم ... لحظه ای از یادت غافل نمی شم ... تو هم کمکمون کن ...

 

بده دستاتو به من تا باورم شه پیش منی 

می دونم خوب می دونی تو تار و پود و ریشه منی   

تو که از دنیا گذشتی واسه خنده من 

چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن

تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم 

ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم 

نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی 

توی این کابوس درد رویای مهربونمی 

می دونی با تو ... پرم از شعر و ستاره 

می دونی بی تو ... لحظه حرمتی نداره  

می دونی در تو .... این خدا بوده که تونسته گل عشق رو بکاره

روزگار خوش آموزشی سربازی

 

نوزده ماه و شانزده روز از روزی که آموزشی سربازی من شروع شد میگذره ... مثل برق و باد گذشت ... معمولا آدم وقتی یه حادثه بزرگی رو می گذرونه تا داره ازش دور می شه تازه می فهمه چقدر بزرگ بوده ... از دور بیشتر و بیشتر عظمت اون رو حس می کنه ... یادش به خیر دوران آموزشی سربازی .. یه چند خطی می خوام بنویسم دربارش ... برای اونا که نرفتن می تونه جالب باشه و واسه اونا که رفتن شاید یاد آوری  خاطرات مشابه  باشه ...

دوره آموزشی من در تنها پادگان آموزشی وزارت دفاع توی کشور سپری شد ... اونجا از دو نظر دراقلیت بودم چون از نظر هم شهری ها تنها 6 نفر اصفهانی بودیم و از نظر مدرک هم همه فوق لیسانس و دکترا و پزشک بودن ...

اما خیلی زود احساس اقلیت من در این موارد کاملا از بین رفت ... خیلی زود با همه بچه های گروهان اخت شدم ... و همه دوستام اگرچه حتی  چندین سال از من بزرگتر بودن ولی خیلی خوب منو پذیرفتن ... نه که بحث من باشه ... برای همه همین شکل بود. وقتی همه لباسای یه شکل داشتن ، همه موهای سرشون رو از ته زده بودن ، همه یه جورایی دلشون تنگ بود ، اونوقت خیلی راحت به هم اخت پیدا می کردن ... وقتی با هم زندگی می کردیم ، با هم سختی می کشیدیم و ... برای هم سنگ تمام می گذاشتیم ... اونجا برای من یه تیکه بهشت بود ... همه دلپاک و با صفا و بچه ها همدیگه رو واقعا دوست داشتن ... به شخصه از این که با این جمع مدتی رو گذروندم خیلی لذت بردم و با افتخار می گم خیلی چیزا یاد گرفتم ... وقتی تنوع برخوردا با ناملایمات و سختی ها رو می دیدم بهترین فرصت رو پیدا می کردم تا بهترین نوع تصمیم گیری رو تمرین کنم ... می تونم بگم تجربه آدمایی که چند سالی از من بزرگتر بودن و تحصیلات بیشتری هم داشتن رو به بهترین شکل ممکن مال خودم کردم ... تازه خیلی هاشون متاهل بودن ... علاوه بر رفتارشون در ساعات بیکاری با فهم بالایی که داشتن برام حرف می زدن و راهنمائیم می کردن ... استاد حقوق دانشگاه تهران ، دکتر م یکی از کسانی بود که اونجا خیلی چیزا به من یاد داد ...  همیشه سپاسگذار او و خدایی که زمینه آشنائی های این چنین رو برام بوجود آورد هستم ... اونم در شرایطی که اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... روزایی که فقط دل به خدا بستم و رفتم در دل طوفانی به نام آینده ... در شرایطی که حتی سربازیم رو بی پشتوانه شرایطی معلوم  دو ماه جلو انداختم ... خدا اگه بخواد بهترین اتفاقا رو سر راه آدما قرار میده...

برنامه ما توی آموزشی این بود که صبح ها سر ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار می شدیم ... بعد نماز و صبحانه و بعد ورزش صبحگاهی ... بعد از اون مراسم صبحگاه ... و بعدش دو کلاس تئوری می رفتیم دانشپایه ... ظهر تمام می شد کلاسا و نهار و نماز بود دوباره ساعت 2 می رفتیم یه کلاس تئوری دیگه و بعدش هم تمرین نظام جمع و رژه بود تا ساعت 5 که می رفتیم مراسم شامگاه و بعد از اون نوبت نماز و شام می شد ... بعد از شام هم هشت و نیم شب آمار شب و نه و نیم شب خاموشی ...

هر کسی  چند شب یکبار نگهبانی داشت و علاوه بر این خستگی و بی خوابی اون  شب کاملا باید خواب رو می ذاشت کنار و نگهبانی می داد ... یه شبی خیلی سرد بود ... ساعت 3 نیمه شب وسط بیابون نگهبان بودم و قاچاقی زیر نور چراغ تیرک برق جاده کتابی که با خودم برده بودمو می خوندم ... احساس کردم یه سایه ای پشت سرمه ... برگشتم دیدم یه سگ نشسته پشت سرم که به صورت نشسته  یک متر قد داشت و زل زده به چشام ... منم زل زدم به چشاش :دی  تا از رو رفت یه زوزه کوچولو کشید ...انگار غرغر کنه ... رفت ... اقرار می کنم که یه لحظه واقعا شوکه شده بودم :دی

  

                                  عکس : گروهان ۱۴ گردان دانشجویی

 

اواخر دوره هم میدون تیر رفتیم و در دو مرحله 23 فشنگ خالی کردیم بعد یه اردوی سه روزه توی بیابون داشتیم که بدن بچه ها واقعا ورزیده شده بود ... و دست آخر هم مراسم تحلیف ...

شب ها معمولا بعد از شام توی سلف غذا خوری بچه های علاقه مند می موندند و یه مراسم خاصی داشتیم ... از کرد و ترک و لر و ... خواننده داشتیم! یکی یکی شروع می کردن به خوندن ... دلای شیکستشون و دوری از خانواده و .. و سختی شرایط صداهاشونو صیقل داده بود ... بهترین خاطره های من از اون شبا هم هست ... خودمم می خوندما ... یادش به خیر ... اونجا شعر به سوی تو رو هر 5 دقیقه ازم درخواست می کردن :دی البته من هم از خوندنش خسته نمی شدم ... یا آهنگای معین رو که خوب می خوندم .. :دی

یه شب شدت بارون و صاعقه به حدی زیاد بود که برق کل پادگان رفت ... اونشب ما گشتی داشتیم ... بدون پانچو ( لباسی که روی لباس نظامی می پوشند و مانع نفوذ آب به اون می شه ) به دستور فرمونده رفتیم بیرون ... بر و بیابون و تاریکی ... اونشب شب خیلی سختی بود ... هم تختی من به خاطر این که صاعقه تیرک برق رو انداخته بود جلوش و تازه علاوه بر اون اتصالات سیمای برق هم انفجاری بوجود آورده بود کاملا شوکه بود و از ترس می لرزید ... بچه ها خیس خیس بودن ... هرکی می رفت پستشو عوض کنه با اشک و آغوش گرم دوستاش تو آسایشگاه بدرقه می شد ... واقعا وصیت می کرد ...جدی ها ... یه فضایی بود ... توی حرف نمی شه گفت ...

   

                                           عکس : شش اصفهانی گردان! 

یادش به خیر ....  

خیلی حرف زدم و هیچیش رو هم نگفتم ... خاطراتی که همیشه از یادآوریش خوشحال می شم و برام مهم هستن ... و البته دوستایی که به داشتنشون افتخار می کنم ...

پادگان ما امکانات کامل داشت مثل استخروسونا و زمین بازی و حمام خیلی تمیز و آسایشگاهش که کف سرامیک بود و فن کار می کرد و تلویزیون پلاسما فلت 42 اینچ داشت ... و هم کیفیت غذاش واقعا خوب بود و مهمتر از همه درجه دارا و استادا اکثرا از ارتش قدیم بودن و بسیار باکلاس و با نظمو و دیسیپلین بودن ...

امشب چندبار آهنگ پنجره معین رو گوش دادم ... شعر فروغ رو خونده ... دیدم کافی نیست ... این شعر فروغ رو به طور کامل پیدا کردم ... هی خوندم ... تازه الانم  کل شعرشو اینجا پیست می کنم!

 

ای شب از رویای تو رنگین شده 

 سینه از عطر توام سنگین شده 

  ای بروی چشم من گسترده خویش 

 شادیم بخشیده از اندوه بیش  

همچو بارانی که شوید جسم خاک  

هستیم زالودگی ها کرده پاک  

ای تپش های تن سوزان من 

 آتشی در سایه مزگان من 

 ای ز گندمزارها سرشارتر 

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر 

 ای در بگشوده بر خورشید ها  

در هجوم ظلمت تردیدها  

با توام دیگر ز دردی بیم نیست 

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست 

 این دل تنگ من و این بار نور؟ 

 هایهوی زندگی در قعر گور؟  

ای دو چشمانت چمنزاران من  

داغ چشمت خورده بر چشمان من  

پیش ازینت گرکه در خود داشتم  

هر کسی را تو نمی انگاشتم  

درد تاریکیست درد خواستن 

 رفتن و بیهوده خود را کاستن 

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها 

 سینه آلودن به چرک کینه ها 

 در نوازش نیش ماران یافتن 

 زهر در لبخند یاران یافتن 

 زر نهادن در کف طرارها  

گم شدن در پهنه بازارها 

 آه ای با جان من آمیخته 

  ای مرا از گور من انگیخته 

 چون ستاره با دو بال زرنشان 

 آمده از دوردست آسمان 

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت 

 پیکرم بوی هم آغوشی گرفت  

جوی خشک سینه ام را آب تو  

بستر رگهام را سیلاب تو 

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه 

 با قدمهایت قدمهایم براه 

 ای بزیر پوستم پنهان شده 

 همچو خون در پوستم جوشان شده 

 گیسویم را از نوازش سوخته 

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته  

آه ای بیگانه با پیراهنم 

 آشنای سبزه زاران تنم  

آه ای روشن طلوع بی غروب 

 آفتاب سرزمین های جنوب 

 آه ای از سحر شاداب تر  

از بهاران تازه تر سیراب تر  

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست 

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست  

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد  

این دگر من نیستم من نیستم  

حیف از آن عمری که با من زیستم  

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات  

خیره چشمانم براه بوسه ات 

 ای تشنج های لذت در تنم 

 ای خطوط پیکرت پیراهنم 

 آه می خواهم که بشکافم زهم  

شادیم یکدم بیالاید به غم 

 آه می خواهم که برخیزم زجای 

 همچو ابری اشک ریزم هایهای 

 این دل تنگ من واین دود عود؟ 

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟ 

 این فضای خالی و پروازها؟  

این شب خاموش واین آوازها؟  

ای نگاهت لای لای سحربار  

گاهوار کودکان بی قرار  

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

 شسته از من لرزه های اضطراب 

 خفته در لبخند فرداهای من 

 رفته تا اعماق دنیاهای من 

 ای مرا با شور وشعر آمیخته 

 اینهمه آتش به شعرم ریخته  

چون تب عشقم چنین افروختی 

 لاجرم شعرم به آتش سوختی  

فروغ فرخزاد

سحر نزدیک است ...

آ...ی رهایی .... چقدر دلم تنگت بود! 

سه شنبه آخرین روز خدمت بود ... تا دم افطار کار کردم ... همه چی رو سر و سامان دام ... یه احساس خیلی خوبی داشتم ... من فکر کنم مردها توی جامعه ما تا مساله خدمت سربازی رو حل نکنند هیچ وقت نمی تونن پرفکت از لحظه هاشون لذت ببرن ... نمی تونن امنیت خاطر داشته باشن ... اگه بخوان سندی بزنن یا چیزی ثبت کنن یا دسته چک بگیرن یا مسافرتی برن یا جایی استخدام بشن یا....نداشتن کارت پایان خدمت یه سد محکم جلو شونه ...  من تو این چند روزه احساس رهایی تازه ای رو تجربه کردم  ... و این احساس سبکی و اطمینان خاطر برای رها بودن خیلی لازمه ... 

احساس می کنم یه راه بزرگ جلو پام باز شده و  انتخاب هایی کاملا آزاد ...  

برگه مرخصی رو که گرفتم عالیجناب دعوت کردن تو اتاقشون بشینم و چایی بنوشم ... نشسته فرمودند شنبه ساعت ۹ دبیرخانه سهام منتظرتم!!! چشمام گرد شده بود ... گفتم ولی من مرخصی گرفتم .... فرمودن مرخصی برای مهندس سرباز بود! ... اون تمام ... مهندس کارمند که اول کار مرخصی نمی گیره ... خلاصه حسرت یه مسافرت به دلمون موند تا ماههای آینده ... 

امروز هم سر کار بودم ... و تازه سمت نماینده ویژه رئیس توی جلسات امروز رو هم داشتم ... کلی مدیر بازی و رییس مآبی :دی  ... تازه کلی این بازنشسته های پر سابقه چشم دیدن ما رو نداشتن که ما هم ندیدیمشون تا مجبور بشن آخر جلسات برای خداحافظی بیان جلو و منتظر بشن تا با من خداحافظی کنن!! آدمی نیستم که بی حرمتی کنم ... یعنی سعی می کنم ... اما خب برای داشتن جذبه و بر اومدن از پس مسئولیت هام لازم بود! ... خداوند ما را ببخشاید ...  

 

من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و صدایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
                دل قوی دار
                 سحر نزدیک است

 

پنجشنبه و جمعه کلاسها تشکیل شد ... خیلی خوب بود ... خیلی بهتر از دانشگاه قبلیم ... همه چیز عالی ... من از ته دل کیف کردم ... دانشجو ها ... کادر آموزشی و امکاناتش و به خصوص استادا ... خلاصه کلی کیفور شدیم دیگه ... اگه از این مد پر حرفی اینجا خارج نشدم بیشتر در موردش می نویسم .... 

 

پ.ن: برای اینجا حرفهایی مهمتری دارم ... دلم نمی خواد هی بیام و فقط مسائل روزمره ام رو ثبت کنم ... ولی ... گمون می کنم بعد از این مدت که شروع کردم بغضم آب شده ... باز دارم حرف می زنم ... انگار که از تنهایی در اومده باشم ... برای اینجا فقط روزمرگی هایم رو کنار نگذاشتم ... و البته حرفهایی هم هست برای نگفتن ... 

 

این هم هدیه امشب حافظ به من : 

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت 

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد 

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار 

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد 

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد 

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد 

آن که پرنقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت 

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

آخرین ها

آخرین دقایق از آخرین سحر ماه رمضون امسال هم داره تموم می شه ... تا سال آینده باید با این دقایق خداحافظی بکنیم ... اگه بتونیم تو این دنیا بمونیم ... لحظه های قشنگی بودن ... مخصوصا امسال یه رنگ دیگه ای داشتن برام ... مثل سالها پیش پر رنگ تر بودن .... و آرامشی که هر سحر تا سحر دیگه ای تمدید می شد ... دلم تنگ می شه ... کلا به نظرم امسال ماه رمضون خیلی زود رفت ....   

امروز یه روز ویژه ایه  ... سپیده که بزنه ... آخرین روز سرباز بودن من هم شروع می شه ... امروز قراره که ۱۵ روز مرخصی بگیرم و بعد از این مدت برای گرفتن کارت و کارای دیگه دوباره مراجعه کنم ... به تمام روزهایی که برای سربازی گذروندم فکر می کنم ... خاطره دوستای زیادی که پیدا کردم ... روزهای خاکستری و سختی که داشتم ... تجربه هایی که به دست آوردم ... خوب که فکر می کنم دلم قرص می شه که من به سربازی بدهکار نیستم ... یادم می افته روزهایی که تازه وارد سازمان شده بودم و با این روزها مقایسه می کنم ... خوشحالم که توی این مدت تونستم مفید باشم و کارهایی کردم که هم یادگاری ازم می مونه و هم سازمان رو یه تکون کوچولو دادم ... از برنامه هایی که با Access نوشتم تا دیگه سربازا دستی نامه ندن و کلی با کلاس گواهی صادر بشه و حالا یه دیتا بیس ۱۰۰۰۰ رکوردی دارن ... تولید شماره پرونده کامپیوتری و راه اندازی دوباره بایگانی ... طرح تجهیز سازمان به سیستم صوتی که خودم کارهاشو کردم ... برنامه تغییرات که که دستی بود یا با برنامه فاکس پرو و امروز با خط دیتا و asp دارم باهاش خداحافظی می کنم ... سیستم شماره گرفتن مراجعین ... نحوه برخوردم با بازنشسته ها که امروز برای همه وظیفه ها یه فرهنگ شدهیا مثلا تصمیمی که گرفتیم با دوستان درجه دار تا تمام سرباز ها رو با لفظ آقا صدا بزنیم و امروز حتی سرباز ها هم خودشون رو اینطور صدا می زنن ...... و مهمتر این که پا تو کفش یکی از کارمندان مالی کردیم و ... مساله ای که برای اون تاوان زیادی دادیم ... دو تا از دوستام از سازمان به پادگان برای ادامه خدمت منتقل شدن ... روزای تلخی بود اما ... رفاقت ما بیشتر جون گرفت و نتیجه ای که امروز با افتخار بهش فکر می کنم .... 

امروز روز آخره ... آخرین کارکردهام رو تا قبل از رفتن توی سایت آپلود می کنم ...15 روز مرخصی وقت مناسبیه تا خشکی و آدم تکراری بودن سربازی رو از خودم دور کنم ...  

 

روزای مرخصی اگه وقت بکنم خاطرات سربازی رو (شاید هم در دو قسمت) اینجا منتشر می کنم! ... عیدتون مبارک .... وقت دعاهاتون منم یادتون نره ...  

دارن کم کم اذان می دن ... 

 

پ.ن: این روزا زیاد می نویسم ... گاهی هم زیاد خصوصی می شه ... اما خب فقط اینجا می شه بیشتر بعضی حرفا (!) رو زد دیگه ...

...

به این نتیجه رسیدم که باید یک هفته ده روزی صبر کرد ... سحر مامان می گه اگه می تونستیم یک ماه دیگه هم صبر کنیم خیلی خوب بود ... تو که این همه صبر کردی ... میگم می ترسم ... می ترسم مامان همین حالا هم خیلی دیر باشه ... می گه هرچی قسمت باشه ... متعجبانه نگاش می کنم ... بر می گرده نگام می کنه ... می خنده ... میگه باشه یه هفته دیگه ....

امروز یه روتر سیسکو رو کانفیگ کردم ... برای بار اولم بود که این مدل رو اصلا می دیدم! ... چقد خوبه آدم داداش بزرگش رشته خودش درس خونده باشه و از اون مهنس راستکیا باشه ها! ... تا آدم گیر می کنه زنگ می زنه بهش و آبرو خودشو می خره ... به یه بهونه ای وسط کار اومدم تو اطاق کار خودم و اون توضیح میداد و من تجسم میکردم! ... بعد هم انگار ده بار این کارو کرده باشم ... کلی ریلکس !

ریحانه تازه صد و پنج روزشه ... یه دختر ناز تپلی با موهای پرپشت مشکی  و فقط می خنده ... حتی اگه مثلا دعواش کنی ... آدم دلش می ره ... تا چند دقیقه پیش تو بغلم به مانیتور نگاه می کرد ... کلی ذوق کرد تا خوابش برد ... مامانش اومد بردش ... یادم باشه یه پست جالب دربارش دارم با کلی عکس خوشگل ...

برنامه کلاسامو دادن ... این هفته که روز قدس بود تعطیل! آخه از بعد از ظهر پنجشنبه تا بعد از ظهر جمعه کلاس دارم ... فوق العاده بود این برنامه برای من ... البته دیگه تعطیلی تعطیل ... ولی در عوض کم کم زندگی در جهت مسییر برنامه هام داره کنترل می شه ... چقدر راه نرفته دارم ... چقدر من توی این دنیا کار دارم ....   

 

کلی دلم هوس یاور همیشه مومن داریوش رو کرده بود ... کلی گشتم تا پیداش کردم ...    

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن 

ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من 

ای تبلور حقیقت ، توی لحظه های تردید 

تو شبو از من گرفتی ، تو منو دادی به خورشید 

اگه باشی یا نباشی ، برای من تکیه گاهی 

برای من که غریبم تو رفیقی جان پناهی ... 

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت 

 غم من نخور که دوری برای من شده عادت .....  

ناجی عاطفه من ... شعرم از تو جون گرفته 

رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته 

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم 

قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم ....

دختر به روز!

-        به نظر من زن ها باید بتونن کار بکنن 

-        منم همین نظر رو دارم ... زن ها باید بتونن کار کنن ... از تحصیلاتشون و علمشون استفاده کنن ... برای جامعه فردی بدرد بخور باشن ... باید بتونن استعداد هاشون رو پرورش بدن و احساس رضایت و پیشرفت بکنن ... 

-        نه اشتباه نکن! مردا نباید سواستفاده بکنن ... خرجی دادن وظیفه  مردا هست 

-        بله ... مسئولیت اقتصادی خانواده تماما بر عهده مردها می مونه ... تازه مردها باید پا به پای خانوما توی کارای خونه هم شریک باشن ... باید توی پختن و شستن و رفتن هم شریک باشن ... زندگی مشترکه ... 

-        نه ! اگه فکر کردی من مامانتم کور خوندی! خیال نکن من دست به غذا پختن می زنم ... وظیفه مرداست که از بیرون تهیه کنن ... من اگه می خواستم  ظرف و لباس بشورم که ازدواج نمی کردم! ...  

-        من نمی گم این کارا رو زنها تنها انجام بدن... گفتم که ... زندگی مشترک ... همه چی مشترک ...  

-        دخترای با کلاس و به روز ازدواج می کنن که خوشبخت بشن ... بگردن ... بریز بپاش بکنن ... مسافرت برن و خرید کنن و ...  

-        دیگه؟ 

-        دیشب یه رمان تازه تموم کردم 

-        خب؟ 

-        داستان یه دختری بود که نتونست با عشق دوران جوونیش ازدواج بکنه و با شخص دیگه ای ازدواج کرد .. بعد از چند سال زمینه ازدواج با عشق قدیم فراهم شد... خیلی باکلاس از همسرش جدا شد و با عشق دوران جوونیش زندگی تازه ای رو شروع کرد! ... خانم ها باید اینچنین آزاد باشن! ....

پ.ن:

برای داشتن تو دعا می کنم ... نمیدونم جوابم رو چی می دی ... ولی خوب می فهمم یک عمر در کنارم بودی و ندیدمت ... کور بودم حکما ... و حالا که چشمانم باز شده به تقاص آنهمه ندیدن باید تحمل کنم اضطراب نبودنت را ... اگر بروی ... خوب می فهمم که مانندت پیدا شدنی نیست ... آنچه مرغوب است کمیاب است ... و امروز چیزی که زیاده دختر به روز! تو با پاکی و نجابت بی حد و حصر ات آنقدر بزرگ بودی تا با چشمان حقیرم نبینمت ... برای داشتن تو دعا می کنم ...

پائیز مهربان!

بالاخره پائیز اومد ... فصلی که برای من شروعش مثل شروع بهار مهمه ... فصل بودن .. فصل به خود رسیدن ... فصلی که بیشتر از هروقت منتظر بارون می مونم و غروباش که دل های گرفته رو نوازش می کنه ... پائیز و روزهای قشنگش .... مهربانترین فصل سال ... بخشنده تر از بهار ...

زندگی یعنی انتظار پائیز ...

زردبرگی بیتاب می دهد دست رفاقت با باد ... بی ریا ،خوش خوشک،خش خشک می رود از یاد ... و چه زیباست! ....

امروز قبل از ظهر رفتم باغ ... نمی دونم به خاطر کهولت درختای بلند چنار باغمون هست که از اواسط شهریور برگ ریزونشون شروع می شه یا عمدا می خوان برای من پائیز با شکوه تمام شروع بشه!!

چنگک رو برداشتم دور تا دور باغ برگهای زرد رو جمع کردم ... یه تپه ای از برگ جمع شد ... بیلچه رو برداشتم و تمام باغچه ها رو هرس کردم ...  آب استخر رو خالی کردم ... دور تا دور باغ رو با شیلنگ و فشار آب شستم ... آب روی سر و روی درختا ریختم ... طفلکی ها انگار بارون اومده باشه سرشون رو آورده بودن بالا .... طراوت خاصی گرفته بود ... دم دمای غروب هوا کاملا پائیزی بود ... برگهای زرد و خشک رو ته باغ آتیش زدم ... چقد خالصانه با دنیا خداحافظی می کردن ... می گفتن به درختا بگو ما می ریم تا جا برای جوانه های تازه و سبز بهاری باز بشه ... تا اردیبهشت که می شه سبز خوشگلتون همه رو به ستایش مجبور کنه ... می گفتن به درختا بگم مراقب خودشون باشن! ....

بابا اینا عصر اومدن ... بوی دود همه جونم رو برداشته بود ... یه افطار خوب و با صفا با کسایی که همه دارایی من هستن ... می شه مثل یه تیکه بهشت ....  وقت اذان نماز خیلی چسبید ....نمی دونم برنامه امشب ماه محبوب شبکه 3 رو دیدین؟ با این که تلویزیون 15 قدیمی باغ یه کمی تصویرش نامیزون بود ولی امشب وسیله ای شد تا کلی عشق کنم ... این برنامه یه مهمون داشت به نام حمید که دوباره به زندگی برگشته بود .... عشق می کردم وقتی از پدر مادرش حرف می زد ... از معامله با خدا ... از عشقی که خدا بهش داده بود در ازای گرفتن عشق یه دختر  .... از آرامش و ایمان و اطمینانش کیف کردم ....دلم پر کشید وقتی در مورد مادر مرحومش ازش پرسید و بغض عاشقانش که منم بغض کردم ... اگه ندیدین تکرارشو حتما ببینین .... از معدود برنامه های به درد بخور تلویزیون بود...

بعد از افطار با بابا زیر آلاچیق نشستیم گپ زدن و یه کم قلیون کشیدیم ... درباره بازی دیروز چلسی و منچستر بحث کارشناسی کردیم!  و بعد کشید به سوژه های وطنی .... که همیشه به کری ختم می شه ....

اگه حتی دیشب شب قدر هم نبود و یا  حتی اگه خدا دعا هام رو زیر سبیلی رد کرده باشه! اما خوبیش اینه که بیشتر احساس آرامش و اطمینان می کنم ... و قشنگی های زندگی برام پر رنگ تر می شن ....

خدایا من هیچی نمی خوام بگم ... چون زبان تشکر ندارم ... همین که تو می دونی کافیه ...

چند وقتیه آرپیج اسلو این شعر قشنگ از قمیشی رو سعی می کنم در بیارم ... خب آره قرار بود با خودم روراست باشم ... نمی خوام قسمتی از احساس های روزانه ام (که مهم و مانا هستن)  رو اینجا ننویسم ... اما ... باز می خوام مثبت بهش فکر کنم .... چقدر خوبه که اینقد مطمئن و راستقدم هستم ... خدایا ممنون که اگه عشقی دادی در مقابل همه جفا ها هر روز قلبم رو مطمئن تر کردی و سکوتی تا تحمل و صبرم رو زیاد کنه ...

وقتی دستام خالی باشه .... وقتی باشم عاشق تو

غیر دل چیزی ندارم که بدونم لایق تو

دلمو از مال دنیا .... به تو هدیه داده بودم

با تمام بی پناهی به تو تکیه داده بودم

هر بلایی سرم اومد .....همه زجری که کشیدم

همه رو به جون خریدم ولی از تو نبریدم

هرجا بودم با تو بودم ....هر جا رفتم تو رو دیدم

تو سبک شدن تو رویا همه جا به تو رسیدم

اگه احساسمو کشتی ...اگه از یاد منو بردی

اگه رفتی بی تفاوت به غریبه سر سپردی

بدون اینو که دل من .....شده جادو به طلسمت

یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت...