فصل به فصل درس رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم ... سعی می کنم دیدگاه نویسنده کتاب رو درک کنم ... آره این مهمتره .. چون همه فرمولا به پیوست برگه امتحانی هست ... دوباره قاشقم رو توی فنجان چای می کنم و هم می زنم ... صدای منظم و نامنظم برخورد قاشق با دیواره فنجان انگار نبض تفکراتم رو نشون می ده ... نا خود آگاه دست می برم به سمت اسپیکر و ...
...بگو که گل نفرستد کسی به خانه من
که عطر یاد تو پر کرده آشیانه من
تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی
بجای ماه تو پرتو فشان به خانه من
راستی چه راه دوری آمده ام ... یادم می افتد به سال ۸۱ که در تردید رفتن به دانشگاه بودم و این ترانه در ذهنم و گوش و زبانم بود ... من به دانشگاه رفتم و با هر شیوه گذشت ... روزی که تمام شد فکر کردم دلم گرفته که چون بستری مناسب برای پرورش همه جانبه روح و جانم رو از دست دادم ... بیشتر نه برای مکان و اجزایش ... برای زمان و سنی که می توانستم با مراقبت و نیروی درونی بیشتری به پایان ببرم ...
به شوق روی تو من زنده ام خدا داند
برای زیستن اینک تویی بهانه من
یادم آمد از نجواهایم با دل که چقدر در برابر حجب او بی مسئولیتی کردم و چقدر از او عذر خواستم و سکوت دیدم .... دل اما صبور - مومن و با گذشت بود ... ساکت و آرام امیدوارانه باز فرصتم داد ... تا من را پیدا کنم ... تا قوی باشم و خدا را بجویم ... تا دل دوباره معصومانه و پاک و بی قرار باشد ...
بی قرار .. بی قرار .. بی قرار ..
صدام کن ای هوای تازه ای عطر رمنده
هوا پر شه پر از پرهای رنگی پرنده
یادم آمد روز هایی که پوتین و لباس سخت نظامی پوشیدم و
باز زیر لب زمزه می کردم ... آن شب بارانی گشت ...
من و شب و سکوت و بارون و این ترانه ....
بزن بارون بزن خیسم کن، آبم کن، ترم کن
کمک کن تازه بارون من غریبم پرپرم کن
بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن
بذار سر روی دوشم سایه ت رو تاج سرم کن
یادم آمد به آمدن تو ... عشق بکر و بی نهایتی که چقدر به حال دل خوب بود ...مهربانی های بی حصرت که دل را زیرو رو کرد و اون رو مثل نداری -که فقط سرپناهی می خواست- به قصری برد تا هنوز شوکه و مبهوت و بی اندازه بی قرار باشد ...
بی اندازه بی قرار ... بی اندازه بی قرار ... بی اندازه بی قرار
صدام کن ای صداقت پیشه .....
تمام دلخوشیم اینه که دل با تو رفیقه .....
این آخرین امتحان ارشد هست ... راه دوری آمده ام و حال با تو تازه اول راهم .... با هم تا ابدیت خواهیم رفت ... تا خدا خدایی می کند ... و من با تو انگار هر بار رفتنم معنای تازه ای می دهد ... همسفرم با داشتنت تشنه رفتن و بی قرار بودنم ...
تو عاشق پیشه ای همیشه ای محشر به پا کن
منو عاشق ترین آواریی عالم صدا کن ....
سلام، ما اجازه نمی دهیم "دلواپسان" آینده ما را تباه کنند.