-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 22:36
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA من به سمت آنچه دوست می داشتم ... آن عشق ورزی که می خواستم ... آن نگاه عاشقانه قابل ستایش که در آرزوهایم می پروراندم رسیده ام ... ما در بینهایت نه ...اما رو به بینهایت در حرکتیم ... رو به خدا
-
سال ۸۹
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 22:25
آخرین ساعات سال ۸۹ و دهه هشتاد شمسی ... زودتر از این ها می خواستم اینجا بنویسم ... برنامه های فشرده یک ماه اخیر اون خلصه و آرامش فکری برای نوشتن رو برام نذاشته بود. برای بیست و پنجم دوست داشتم بنویسم ... از سالروز ازدواجمون ... از احساسی که حالا پخته تر و خواستنی تر هم شده ... اما رفتن مامان بزرگ غافلگیرمون کرد ... و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 21:55
برای شب یلدا می خواستم اینجا بنویسم... ولی یه اتفاق تلخ ذهنم رو گرفت .... خبر رفتن یک دوست .. یک یادگار از دوران بچگی و نوجوانی ... یک دوست که به تازگی کلی هم زحمت بهش داده بودم ... رفتن بی خبری که هیچ کس متصور نبود ... خدایش بیامرزد ... اما ما شب یلدا رو داشتیم .. خیلی هم خوب و گرم گذروندیم ... با مهمونهایی دوست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 01:28
چند وقتیه داشتم در یک خلصه و رهایی به خودم فکر می کردم .. .. خودم رو مرور کردم هر دوره از زندگی ام رو .. من فکر می کنم چیزهایی در من هست که در بهترین وضعیت نیستن این روزا .. یعنی روزهایی داشتم که در مواردی در شرایطی بهتر از حالا بودم ... فکر کردم ... دلیل هاش رو در آوردم .. دلم برای بعضی خصوصیات خودم تنگ شد که بهشون...
-
قشنگ من
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:00
قشنگ من تو تعریف شب میلاد آوازی تو خوش رنگی خوش آهنگی تو دلبندی تو دل بازی تو رگباری تو بارونی بهاری .... باغ نارنجی تو یاسی برق الماسی حریمی گوشه ی دنجی حریمی گوشه ی دنجی .... هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم اینگونه از عشق پر باشم ... دلم آرام باشد و بی قرار هم ! تز رو کم کم شروع کردم . موضوعم رو خیلی دوست دارم.امیدوارم...
-
حالا
شنبه 2 مردادماه سال 1389 23:31
حالا من و تو شروع کرده ایم ... راه پر آرامشی را که در هر نفس - در هر نگاه ... عشقی را در پس زمینه ذهن لحظه هامان - در خاطره رفاقت بی حدمان - ژرف و ظریف و عمیق بسط می دهد. حالا من به دیدنت - به بوئیدنت - به سکوت مهربان و شیطنت معصومانه ات دل باخته ام ... خو کرده ام ...راضی و آرام شده ام . حالا قلبم از من راضی - روحم از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 22:39
دیشب مصاحبه بی بی سی با داریوش رو دیدم ... در مورد آلبوم فوق العادش حرف می زد ... داریوش برای من یک صدای عاشقانه زیبا , یک دنیا خاطره و تاریخچه علاقه ام به موسیقی هست ... صحبتای دیشبش هم مثل همیشه خودش پر رمز و راز و پر از جذابیت بود ... شنیدن آهنگای داریوش هیجان زده ام می کنه ... مثل یک فیلم بکر یا یک متن جادویی یا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 23:19
این روزای اردیبهشت انگاری واقعا بهشت اومده رو زمین! مخصوصا صبحای زود... اگه از خوابتون بزنین اصلا ضرر نمی کنین... اگه انگشت سبابه رو بذارین روی انگشت شصتتون اونوقت پویایی و نشاط مولکولای هوا رو زیرش احساس می کنین! ... این روزا از سال رو خیلی خیلی دوست دارم ... دقت کردین؟ برگای سبز طبیعت هم هنوز سبزشون جوونن ... یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 17:19
لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام - مستم باز میلرزد دلم - دستم بازگویی در جهان دیگری هستم آی نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ آی نپریشی صفای زلفکم را دست آبرویم را نریزی دل ای نخورده مست لحظه دیدار نزدیک است ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 01:17
بوی بارون شبانه بهارانه مسخ کننده و دلپذیره به خصوص که دو ساعت دویده باشی و همچین احساس کنی شاداب تری ... چهار روز بعد از تعطیلات گذشت و همه روزها برای من پرمشغله بود ... چهارشنبه و پنجشنبه هم تا ظهرش اینطوریه ولی به امید خدا باز آخر هفته بعد از یه هفته پرتلاش کلی خوش می گذره .... پارسال از اول سال تا خرداد با شوق...
-
با تو
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 23:51
می نویسم برای شش فروردین ۸۹ که من و تو سه ساعت تمام زیر نم بارون ساحل زاینده رود رو از دو طرف طی کردیم و نفهمیدیم چطور این زمان گذشت ... می نویسم برای خیس شدنمون زیر بارون ... نسیم بهاری و بوی گل های شب بوی بارون زده من با تو همه خوبی ها رو از ته قلبم احساس می کنم ... من با تو به معصومیت کودکی ام برگشته ام ... با تو...
-
سال 88
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 00:08
برنامه این چند روزه خیلی فشرده بود.از آخرین روزای سال کارای اداره و خونه فوق العاده پرحجم بود و بعد هم تحول سال نو و بازدیدهای بعد از اون .... اینها همش بهانه ای شد تا دیرتر اینجا بیام و از سالی که گذشت و سالی که شروع شده بنویسم چند خطی ثبت کنم تا روزی یادم بیاد که چه گذشته ... این یاد آوری ها همیشه برای من خوب و...
-
تا خدایی می کنی
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 23:32
واپسین دقایق آخرین روز هفته ... در پس تمام سعی بهتر بودن و در پناه لحظه های آرامش عاشقانه ام ... خدایم باز تو را می خوانم .... من مومنم که تو در هر آنچه آفریده ای دقیق ترین رفتارها را قرار داده ای در دل هر نیازی قشنگ ترین شیوه برآورده شدنش را خلق کرده ای تو دنیایت را به پاسخ خوبی ها ، آرام و گرم و برخوردار و به پاسخ...
-
عاشقم من
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 09:15
عاشقم من عاشقی بی قرارم کس ندارد خبر از دل زارم ارزویی جز تو در سر ندارم یه دل بزرگ و پاک و ساده ... یه دل صبور و مهربون ... یه دل همیشه همراه ... دو تا چشم ... یه باغ تماشا ... دو تا دست همیشه توی دستام ... یه نفس ... آرامش ..آرامش ... آرامش دل ... من به لبخندی از تو خورسندم مهرتو ای مه آرزو مندم بر تو پایبندم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 21:47
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم الکی بگم جداشیم تو بگی که نمی تونم من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری دو سه روز پیدا م نشه باز ببینم چه حالی داری من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام کارو بار زندگیمو بزارم برای فردا من فقط عاشق اینم وقتی از همه...
-
اون بیست و شش روز هم گذشت!!
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 10:17
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده ای بروی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم زالودگی ها کرده پاک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من اون بیست و شش روز هم گذشت من سه تا امتحان خیلی خوب دادم که اگه خدا بخواد هر سه تاشو نمره بالای ۹۰ می یارم. البته...
-
تو عاشق پیشه ای
جمعه 2 بهمنماه سال 1388 09:59
فصل به فصل درس رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم ... سعی می کنم دیدگاه نویسنده کتاب رو درک کنم ... آره این مهمتره .. چون همه فرمولا به پیوست برگه امتحانی هست ... دوباره قاشقم رو توی فنجان چای می کنم و هم می زنم ... صدای منظم و نامنظم برخورد قاشق با دیواره فنجان انگار نبض تفکراتم رو نشون می ده ... نا خود آگاه دست می برم به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 22:44
http://www.freeimagehosting.net/uploads/5ed2de4b77.jpg
-
فقط بیست و شش روز!
دوشنبه 7 دیماه سال 1388 18:49
حالا فقط بیست و شش روز مانده تا پایان آخرین امتحان ارشد ... و من روزهایم را دیگر از نگرانی نمی شمارم .چرا که حالا بیشتر خیالم راحته که وقت به اندازه کافی دارم ... همین که بعد از ظهر ها بعد از اداره تا آخر شب می تونم درسا و مقالات و سمینارام رو آماده کنم و با توجه به کمک هایی که همسرجان بهم کرد و می کنه از این بابت...
-
تو گفتی ... و خداوند پاسخ داد ...
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 17:20
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 16:56
کاغذ و قلمی بر می دارم ... می نویسم و خط می زنم ... می نویسم و خط می زنم اما باید بنویسم می خواهم هرچه مشغله در ذهن دارم بنویسم تا ذهنم تخلیه شده و بعد تمام وقت و آن چه می توانم یا فکر می کنم باید بتوانم را هم بنویسم و بعد برای آن چه کم دارم هم فکری بکنم ... اول فکر می کنم امروز سه شنبه است که نیست و من یکروز بیشتر...
-
مرا تو بی سببی نیستی
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 22:35
فکر می کنم بعد از این ترم مقدار زیادی استراحت کنم ... یک فراغت خاص که با شیرینی انجام مقدمات برای شروع زندگی مشترک ما همراه میشه ... یک نگاه به عقب می کنم ... چندان دور نبودند روزایی که من می شمردمشون ... روزهای ترانه و اندوه شاید ... روزایی که بی عشق و خاکستری بودن ... و من چقدر زود در مسیری که می خواستم قرار گرفتم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 20:40
امشب هم میگذره ... من به اتوبوس اراک میرسم ... صبح اراک خواهم بود ... سرکلاس میرمو امتحان میدم و برمیگردم ... اینها سخت نیست ... تنها دوری تو و نبودن امشبم با تو قلبم رو فشرده و مظطرب کرده ... فقط تا اول بهمن ماه باید صبرکرد ... تنها هفتاد روز ... روزی که من آخرین امتحان عمرم رو می دم و فقط می مونه یه تز ... و فارغ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 06:52
صبح دل انگیزیه ... همین خواب شبانه کافیه تا برای یک روز پر مشغله دیگه آماده باشم .... این روزها نمی فهمم می روند و کی روز جدید می آید ... دیروز تو را هم مثل همیشه درگیر کار خودم کردم ... با این که می دانستم برای جایی از زندگیمان نذر روزه کرده ای و به جا می آوری ... گاهی دلم می خواد این روزها خیلی خیلی زود می رفتن و من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 22:26
احساس خواب آلودگی نمی کنم اما خوب می دونم حتما امشب خواب عمیقی خواهم رفت.. امروز هم گذشت و تمام هفته ای که برایش درگیر شد... دیشب نفهمیدم کی صبح شده فقط خوشحال بودم که کارم تمام شده و یک ساعتی می خوابم و می رم سرکار ... نتیجه اون خیلی خوب بود و من تونستم نتیجه کارم رو هم به آقای معاون وزیر نشون بدم هم به رئیسم و هم به...
-
سفر
جمعه 10 مهرماه سال 1388 23:12
همه چی حاضر و آماده شده ... یه حس عجیبی دارم ... نمی دونم چیه ... تمام وسایل لازم سفر رو برداشتم ... بازم همه چیزایی که می خواستم یه ساک بیشتر نشد ... بامداد فردا ما با هم می ریم سفر ... اولین سفر طولانی ... این اولین سفر من با رفیق همیشگی زندگیم هست ... دلم شور می زنه ... حس همین الآنم غریبه ... من توی این سه سال همش...
-
فاتحان
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 00:40
ما امشب مسابقه رو باختیم و تمام امیدمان برای قهرمانی تمام شد ... من چون از بازی قبلی مصدوم شدم نتونستم بازی کنم فقط روی سکوها نشسته بودم و نگاه کردم و یواشکی و بعضی وقتا بلند بلند حرص خوردم ... خیلی دلم می خواست تو این بازی باشم ... اما خب نشد! .... امشب همینطور که بازی رو می دیدم خوب برام جا افتاد که یه لحظه فقط یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 00:22
من اینطور فکر می کنم ... اینطور درک می کنم ... این شکلی می فهمم که تا سرم از شراب نابی از خواستن با دستان فهیم یک فرشته زیبا و تمام عیار گرم می شه مستانه و بی هوا ... رهای رها خوندن و ساز زدن تمام درک بودنمه ... هر لحظه گفتن و فریاد کردن و یا حتی یک زمزمه آرام هم آرامم نمی کند ... با این وجود هرچه رسواتر مانا تر ......
-
همچو عطر پاک گلها...
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 14:23
یک ساعتی هست از سر کار اومدم ... دلم به کاری نمیره .... خونه تنهام ... خوابم نمی برد ... دلم انگار تنگ است... دلشوره سمینارم هست اما این آزارم نمی دهد ... خوب می فهمم دلیل دلتنگی ام را ... تو ... از دیشب که تو را در آغوش کشیدم و با تمام هستی ام بوئیدمت تا حالا نیمروزی بیشتر نیست ... ولی دل تنگت شده ام ... میدانی؟ ......
-
همیشه برایم آغازیست از دوست داشتنت!
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 22:53
یکسال پیش دوباره نوشتن رو از اینجا آغاز کردم .... روزهایی که برای من ابتدای بودنی شدند ... آغاز دوباره ای که باید با حقیقت و بصیرت آشکاری شروع می شد.... فکر می کنم بزرگترین و بهترین تصمیم اون روزها خواستن بودنم و پیدا شدنم بود ... بها به قلبم و سعی در مراقبت از جوانه ای که تازه دوباره سبز می شد و این بار باید با نور...