همچو عطر پاک گلها...

 یک ساعتی هست از سر کار اومدم ... دلم به کاری نمیره .... خونه تنهام ... خوابم نمی برد ... دلم انگار تنگ است... دلشوره سمینارم هست اما این آزارم نمی دهد ... خوب می فهمم دلیل دلتنگی ام را ... تو ... از دیشب که تو را در آغوش کشیدم و با تمام هستی ام بوئیدمت تا حالا نیمروزی بیشتر نیست ... ولی دل تنگت شده ام ... میدانی؟ ... مسائل روزمره مثل اداره .. دانشگاه .. سختی ها و شیرینی هاش برای من موضوعاتی واقعا فرعی و البته قابل اعتنا هستن ... بیشتر شبیه یک تشریفات ... بود و نبودشون خیلی دلم رو خوشحال نمی کنن یا خیلی سراسیمه نمی شوم ... بودن در کنار تو داشتن همیشگی دستان تو در دستام ... وقتی مادام عطر بودن تو سرمستم می کند دلیل امن دلم هستن ... من دلم می خواد این چند ماه و این ترم هم گذر کنه تا با تموم شدن درسام برای همیشه در کنار تو باشم ...  

بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم  

تا بلرزد زیر باروان سیمینت تنم 

چهره زیبای خود را از رخ من وا مگیر 

جز به آغوش چمن یا دامن من جا مگیر  

 

مدام یه نفس می بویمت ... دلم سیر نمی شود بانو... دلم اینجاست که امن است ... تو ... فرشته من ... تمام ثروت من ... همه وجودم .... چه خوب بیقرارم می کنی و چه خوب آرام ... 

راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من 

جستجو کن عشق را در گرمی آغوش من   

 

باز آلبوم آتلیه مان را شروع به دیدن می کنم ... ته دلم شوقی جوشان غلیان می کند ... من خیلی فکر کرده ام ... به این که چطور خدا تو را به من داد و چطور قدر دان او و فرشته او باشم؟ 

من تو را تا بیکران ها ها 

من تو را کهکشان ها ها 

از زمین تا آسمانها دوست دارم ... می پرستم 

من تو رت همچون اهورا 

من تو را همچون مسیحا 

همچو عطر پاک گلها دوست دارم ... می پرستم   

 

بانوی زیبا و مهربانم ... صبر و شکیبایی ات ... متانت و فهم دوست داشتنی ات ... قلب مهربان و با خدایت ... پاکی و نجابت و اعتمادت ... گذشت و فداکاری ات  و.. و.. این همه را چگونه شکر گزار باشم؟

من تو را با هستی خود با وجودم 

عاشم با خون خود ... با تار و پودم 

من تو را با لحظه های انتظارم 

عاشقم با این نگاه بی قرارم 

من تو را همچون پرستو 

یاسمن ها ... نسترن ها 

من تو را با آنچه هستی دوست دارم ... می پرستم  

 آماده می شم عصر پیشت باشم ....

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:33 ب.ظ

اوووووووه...چه خبرته؟؟؟؟

من اینطور فکر می کنم ... اینطور درک می کنم ... این شکلی می فهمم که تا سرم از شراب نابی از خواستن با دستان فهیم یک فرشته زیبا و تمام عیار گرم می شه مستانه و بی هوا ... رهای رها خوندن و ساز زدن تمام درک بودنمه ... هر لحظه گفتن و فریاد کردن و یا حتی یک زمزمه آرام هم آرامم نمی کند ... با این وجود هرچه رسواتر مانا تر ... یک اطمینان قلبی از جاودانگی و آرامش ... یک مستی ابدی ...
... می دونی باتو
پرن از شعر و ترانه
می دونی بی تو
لحظه حرمتی مداره
می دونی در تو
این خدا بوده که تونسته گل عشق رو بکاره ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد