دیروز- امروز و فردا ....

این روزا جز زمانی که سر کار هستم تقریبا تمام وقت حتی توی خواب فکر می کنم! به گذشته ها به امروز و به فردایی که خیلی زود قراره بیاد ... توی گذشته ها چیزای زیادی هست که ناخود آگاه منو به عالم خلصه می بره و با تمام وجود از داشتن اون روز ها به خود می بالم ... و تا به یاد می آورم که درخیال هستم دلم می گیره ... خیلی زود دلم واسشون تنگ می شه .... روزهای گذشته اتفاقات تلخ هم داشتن اما ... من دیگه ازشون ناراحت نیستم ... تنها چیزی که ممکنه آزار دهنده باشه همینه که یادم می یاد روزای خوب گذشته نیست ....

 

وقتی به امروز خودم فکر می کنم سعی می کنم منطقی باشم ... خیلی دقیق همه چیز رو سبک سنگین می کنم و کمی نگران می شم ... خوب می دونم روزهای مهمی هستن و باید خوب خودم رو پیدا کنم و به خودم برسم ....

 

و برای فرداها .... به فرداها که فکر می کنم نمی دونم چرا مغزم قفل می کنه! ... فردایی که خیلی نزدیکه ... تا دو ماه دیگه کارت پایان خدمت تو دستمه تا بیست روز دیگه نتایج ارشد اومده (و بسیار خوشبین به قبولی هستم) و تا اول پاییز حتما با یکی از این سه سازمانی که بهم پیشنهاد کاری دادن قرارداد خواهم بست و قطعا زندگی مستقلی دارم و می تونم توی آپارتمان خودم برای خودم زندگی کنم ...  دور از خانواده ... تنهای تنها ...

تنهایی ... به این جا که می رسم مغزم قفل می کنه ... برای قلبی که همیشه صادقانه و صبورانه برای عشق جا داشت ... برای دلی که همیشه برای عاشق بودن تاوان داده ... خواستن تنهایی تناقض مبهمیه که نمی تونم درک کنم .

و عجب قاطعانه این خواسته در روانم ریشه دوانده که جز اطاعت کاری نمی توانم بکنم ...

شاید تاوان روزهاییست که دل را به خاطر خودم به اطاعت از خواسته هام مجبور می کردم .... شاید ....

البته خوب می دونم برای بودن با این تنهایی هیچ کس جز خود خودم نمی تونه همدمم باشه ... برای همینه که می گم باید خودمو هرچه سریعتر پیدا کنم ... فردای من خیلی خیلی زود فرا می رسه ....

 

 به سکوت سرد زمان  به خزان زرد زمان

نه زمان را درد کسی  نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها دی شد  زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها، خدایا

نه امیدی در دل من  که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی  که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی  که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردیها، خدایا


نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا


وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد


چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جام به خون زد
آه .. دلبرم زنا شکیبی  با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا
 

شاعر : جواد آذر

نظرات 1 + ارسال نظر
oko.ir جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:38 ب.ظ http://www.oko.ir

جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد