چند تیکه حرف!

  

 

این هفته باید برم دانشگاه ... روز ثبت نام حس خیلی خوبی داشتم ... در و دیوارای دانشگاهش بالعکس دانشگاه قبلیم انگار خیلی قابل پذیرش بودن! جو هم عالی ... این طور که از دوستام شنیدم از نظر علمی هم استادای پروازی از دانشگاههای تهران می یان ... از همه مهمتر اینه که دو روز از هفته رو قراره با صمیمی ترین دوستم زندگی کنم ... کسی که بخش بزرگی از خاطرات لیسانسم هم هست ... کسی که قلبا از دوستی باهاش احساس شادی می کنم ... و برنامه های دیگه ای که با هم قراره بزاریم ... مثل شرکتی که بابای اون طرحشو داده ... 

 

 

توی دو هفته گذشته داداش گلم خیلی مریض بود ... هیچکی هم نفهمید چش بود! ۱۶ آزمایش داد و آزمایش تب مالت و هپاتیت و ... قلب کبد کلیه ها و ... رو چند بار آزمایش کردن ... به خانواده خیلی سخت گذشت ... ۱۰ کیلو یا بیشتر وزن کم کرد ... خوبه کلی پارتی داشتیم یعنی بین جامعه پزشکی شهرمون! وگرنه تاحالا دیگه وزنش منفی شده بود :دی 

 مامان وقتی نماز می خوند گریه می کرد ... خانومش جلو همه عادی رفتار می کرد ولی من گریه های یواشکیش رو می شنیدم ... خواهرام هم که دیگه نگو ... هرچند همه به ظاهر حفظ ظاهر می کردن ولی دل همه خون بود ... جالبه که خود داداشم بهشون دلداری می داد یا نمی ذاشت من برسونمش مطب یا آزمایشگاه و با اون حالش خودش رانندگی می کرد تنهایی می رفت ... آخر سر هم دو تا کپسول نایاب به دستور مشهورترین پزشک عفونت شهرمون خورد و .... خوب شد!!! 

همون شب تبش برید و حالا بهتره ... فقط برام جالبه که هیچ پزشکی نتونست بیمارش رو تشخیص بده ... یکی از این پزش معروفا می گفت یه ویروسه رفته یه جایی قایم شده! :دی 

 به نظر من بزرگترین نعمت سلامتیه که اگه قدرشو ندونیم خدا ما رو لایق بقیه نعمتها نمی کنه .... 

 

پ.ن :یک ی دو ماهی هست دارم مساله ای خیلی مهم رو تو ذهنم می پزم! با خودم کلنجار می رم و فکر می کنم این روزا به نتایج قطعی رسیدم ... یه لایحه خیلی مهم دارم تنظیم می کنم تا به مدیر محترم اجرایی خانواده یعنی مامان گلم تقدیم کنم .... تا بره برای تحقیق و اجرا ... چیزی که خیلی وقته منتظر شنیدنشه و من هم برای اولین بارو  از ته دل بدون دلهره می خوام بهش بگم .... گفته بودم که اتفاقات خیلی خیلی مهم فرادی خیلی زود در راهه ...

 

پیروزمندان ، فاتحان لحظه هایند
و شکوه زندگی را در کام فرصت ها می جویند
بسان همه ی دیگر آدمیان /آری از شکست می ترسند
اما عنان خویش به وحشت نمی سپارند  


فاتحان هرگز به نام نومیدی/ پای خویش را واپس نمی کشند
و چون توسن زندگی به سرکشی لجام بگسلد
تا که رام نگردد/ به قرار ننشینند  


فاتحان مفهوم شگفت انعطاف را خوب می دانند
و خوب می دانند که پیوسته راهی دیگر هست
وجانشان همواره آمیخته شوقی است
به آزمون تمامی راه های زندگی  


فاتحان می دانند که پا بر قله های تکامل ندارند
درآیینه ی صداقت به حرمت
ضعف خود را نظاره می کنند
و آن گاه با تمام نیروی خویش
گام های تعالی را استحکام می بخشند.  


فاتحان به زمین می افتند اما بر زمین نمی مانند
و در امتداد صعود بلند خویش ، جان سخت و پر توان
معنای ناخوش سقوط رامنکوب می کنند
فاتحان می دانند که نه سرنوشت
شرنگ تلخ شکست به کامشان می ریزد
و نه بخت ، جام پیروزی در کفشان می نهد  


فاتحان همیشه گناه خطاهای خویش را بر دوش می گیرند
در اندیشه های خویش ، سازندگی را جستجو می کنند
و در دل هر چیز ، دست به سوی خوبی هامی گشایند
و دستانشان ایجاز بهار است
که به یمنش زردترین ساقه ها بارور می شوند و به گل نشینند  


فاتحان به راهی که بر می گزینند مومنند
سخت و ناهموار ، شاید
و به چشم دیگران ، بی سرانجام و ناگوار  


فاتحان واژه صبر را می شناسند
آن ها می دانند که ارزش هر چیز به عمریست که در آن صرف می کنی

نظرات 4 + ارسال نظر
حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ http://www.oko.ir

جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...

یاسر شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:42 ب.ظ http://bsoft.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی داری
ازش خیلی خوشم اومد
بهم سر بزن خوشحال میشم
{تو که زحمت میکشی میای وب سایت من روی تبلیغات هم کلیک کن تا ما هم یه چیزی کاسب شیم}
با تشکر

خاطره شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:29 ب.ظ

انشالا به سلامتی.کاش از طریق وبلاگ هم می شد شیرینی خورد . نمی شه؟
منم هربار میام وبلاگمو بنویسم اما یه کاری پیش میاد.آخه کار من ۲ شیفته و تا شب سر کارم.
به نظرتون اینا بهانه است؟
شاید باشه.
موفق باشید.

خاطره یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:02 ب.ظ http://khaterate-khatere.blogsky.com/

من اولین پست را نوشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد