کوروش!!

ما سه تا همیشه با هم بودیم ... مثل افسانه سه برادر! ... یادته به هم می گفتیم لیوبی ... شانگفی ... کوروش!!! ... ولی فقط با اسم کوروش همدیگه رو صدا می زدیم ... چقد پشت هم در اومدیم ... چه راز هایی توی جمع سه نفره داشتیم ... چقدر با هم خندیدیم و یا پناه گریه هم شدیم ... وقتی یکی بحرانی داشت اتاق فکر داشتیم برای هم احساس مسئولیت داشتیم ... چه زود گذشت ... خاطره اون مسافرتا و اون بیرون رفتنا ... اون همه کنار هم توی یه تیم بازی کردیم ... چقدر سر هم داد زدیم یا پشت هم بودیم ...  

 

دیشب عروسی خیلی قشنگ بود ... از ته دل خوشحال بودم ... تو با عشقت زندگی مشترک رو آغاز کردی... تا ۱ نیمه شب دنبال ماشینتون توی شهر تاب خوردیم ... بارون خوشگلی هم اومد ... من و کوروش توی یه ماشین و تو و عشقت توی ماشین دیگه ... بعد هم من اومدن خونه کوروش اینا خوابیدم ... اینبار فقط دو تا کوروش ... یادته چقدر شبها با هم تا صبح حرف می زدیم ... خونه کوروش ها ...  

 

می دونم اینجا رو نمی خونی ... یادش به خیر وقتی چند سال پیش توی وبلاگ دانشجویی مون گفتم دیگه نمی نویسم باهام دعوا کردی ... با هم قهر کردیم ... و با بغض دوباره آشتی کردیم ... برات آرزوی خوشبختی دارم ... برای هر دو تون ... 

 

 خدایا ... به قطره های بارون شب عروسیشون قسمت می دم همیشه مراقبشون باشی ....  

 

 

امروز یه اتفاقی توی اداره افتاد که واقعا متاسف شدم ... فکر می کنم فرهنگ عمومی داره کم کم رو به زوال می ره ... و به همین نسبت اصالت فکر ها و رفتار ها .... نمی دونم این سه سال این دولت چرا یک ذره هم به این مساله توجه نکرد که بها به حتی حداقل مسائل فرهنگی لازمه ...امروز فکر می کردم که چرا اینقدر باید جهالت و نادانی و کم سوادی جامعه ما رو آزار بده ... چرا کمتر کسی به فکر فرهنگ و فرهنگ سازیه؟ چرا همه چیز شده پول و مادیات؟ ... پس ادب و فرهنگ ... تامل و شعور زندگی اجتماعی چی می شه؟ به نظر من این چیزا بیشتر کیفیت زندگی هامون رو بالا می بره ... افسوس که هیچ متولی و نظامی نیست که به فکر نابودی ایرانی باشه ... کاش به اندازه سهم خودم بتونم موثر باشم ...  

 

 

امروز رئیس از تهران اومد ... گفت کارم رو اکی کرده و دستور استخدامم رو گرفته ... باید منتظر نامه کارگزینی باشیم ... از طرفی یکی از دوستام برای شرکت داداشش بهم پیشنهاد همکاری داده ... بعد از ظهر باز زنگ زده بود ... کارشون ساخت و تولید بردهای خاص سخت افزاریه ... تا سه شنبه هفته آینده گفتم خبر می دم بهشون ... فعلا حس می کنم کارای زیادی توی سازمان دارم ... ایده های زیادی ... از طرفی حالا یه کم پیش رئیس احساس دین می کنم ... باورت می شه؟ ارباب رجوع ها نامه دادن و خواستن من بمونم !!!!  

 

پ . ن : این روزها هم مرحله ایه که باید بگذره ... خیلی زود نوبت ما هم می رسه تا با صداقت و صبوری و مهربونی یه دنیای دست نخورده رو پر از پویایی و نشاط و درستی بکنیم ... می دونم درکم می کنی ... دلم نمی خواد چیزی رو قبول کنم یا ادعا کنم که از پسش بر نیام ... اگه فکر نکرده قبول کنم اونوقت یعنی به مسئولیتش فکر نکردم و حتما آدمی که اینطور قبول می کنه قصد اعاده نداره ... به هر حال صداقت من و تو بزرگترین اعتبارمون هست و خواهد بود ... چیزی که به قیمت جون ازش مراقبت می کنم ....

لحظه دیدار

چه احساس غریبی دارم ... دلم شور می زنه ... اما بیشتر آرومم تا مشوش! ... ثانیه ها هم زود میگذرن و هم خیلی خیلی دیر ... امشب برای اولین بار به خونه خودت می یایی ...و من میزبان پدر و مادر و خواهر تازه ام هستم ...  از آمدن تو همه خانواده شاد و خوشحالن ... امشب میلاد امام رضا هم هست ... باز برای من همه چیز شاده...  امشب همه چیز و همه جا شاد و سبک به نظرم می یان ...  احساس می کنم قلبم مطمئن و دلم پر از زندگی خواستن شده ... 

فقط کمی هیجان زده ام ... اینجا به زور تمرکز دارم ... نکنه امشب جایی هول کنم! ...   

خدایا اینقدر بی قرارم کرده ای؟ اینقدر خواستن به من داده ای؟!! من نمی توانم شکر گذارت باشما ... باش ... در کنارم باش ... مهربونم رو از تو گرفته ام ... و خود تو باید کمکم کنی تا برای او بهترین باشم ... خدایا من بی تو هیچم ... هیچ ... در کنارم باش تا با تو لایق باشم ...  

برای ساختن دنیایی در بطن عاشقی ها و مهربانی ها در کنارم باش ... 

خدایا به امید تو ... 

 

لحظه دیدار نزدیک است 

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم  

باز گویی در جهان دیگری هستم  

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلکفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست - 

لحظه دیدار نزدیک است 

این هفته هم گذشت 

من رسیدم 

خوب و شاد و البته کمی خسته!! 

امیدوارم تو هم سلامت و سرحال باشی 

 

رها باشی خوب من ... 

فعلا ...

برای خوبم

امروز تونستم کاری که از اول هفته توی اداره شروع کرده بودم رو تمام کنم ... خودم فکر می کردم بیشتر از دو هفته طول بکشه ولی چون خودمم توی ورود اطلاعات به سیستم و کنترل رکوردای ثبت شده به نیروهام کمک کردم زودتر به نتیجه رسیدیم ... بعد از ظهر شروع کردم به رنگ کردن نرده های ایوون و حیاط ... مامان نگران بود که حالا حالا ها تموم نمی شه ... برا همینم برای قرار گذاشتن احتیاط کرد! اما یک ساعت پیش تمام شد و فردا که من نیستم با خیال راحت دوباره قرار می زارن :دی 

مقاله این هفته آماده هست ... کد های مدلسازی هم آماده سنتز هستن ... همه چیز سرجاشه ... به جز .... به همین امروز ها فکر می کنم ...و به فردا ها ... به لحظه لحظه ای که در کنار تو... بودن رو تجربه می کنم ... و به روزهای سختی که باید از تو دور باشم ...  

فردا و پس فردا کلاسای خوبی دارم ... مراقب خودت باش ... نگرانی و دلواپسی هم نداریما ... شاد باشی مهربونم .... 

 

وقتی که نگاهم به نگاهت خیره می شه 

دوست دارم زمان بایسته واسه همیشه 

چشمامون ببندیم بریم تا ته رویا 

اونجایی که هیچوقت گلی پژمرده نمی شه 

هرچی غم داری از دل نازکت بگیرم 

اگه اشک از چشات جاری بشه برات بمیرم  

سر رو شونه هام بزاری و برات بخونم 

یاد تو و اسم تو باشه ورد زبونم ... مهربونم ... 

بارون

بزن بارون ... بزن خیسم کن ..آبم کن ... ترم کن ...  

کمک کن تازه بارون ... من غریبم ...پرپرم کن .... 

بزن آتیش به جونم ... شعله کن ... خاکسترم کن ... 

بزار سر روی دوشم ... سایه ات را تاج سرم کن ... 

صدام کن ای صداقت پیشه ... بی بی گل ... عتیقه 

تمام دلخوشیم اینه که دل با تو رفیقه ... 

تو عاشق پیشه ای ... همیشه ای ... محشر به پا کن ... 

منو عاشق ترین آواره عالم صدا کن ... 

 

پ.ن: نم باون ... عاشقی پاییز ... بی اختیار زمزمه می کنم .. دوباره دارم من می شم ... و عشق ... با صداقت و پاکی و نجابت تو چه همیشگی و پر معناست ...

ایمان ، آگاهی دل است ، آن سوی دسترس اثبات ... "جبران"

می پرسی از صبوری ام ... سکوت می کنم...یاد صبوری چند ساله ام می افتم ... می فهمم برای تو آنچه را می خواهی دارم ... لبخند می زنم ... و تو پر از اطمینان خاطر می شوی ... 

می خواهی بدانی چه می خواهم... 

: صداقت ... نجابت ... وفاداری ... مهربانی و صبوری ... با اینها همه چیز دارم .... 

می خواهم بگویم چقدر برای مهربانی ات صبر کرده ام تا پیدا شوی ... می خواهم بپرسم دلیل مهربانی ات را ... شیرینی نگاه چشمان به رنگ عسل ات دلم را از شادی بی حصری مالامال میکند ... پس دوباره سکوت می کنم!... 

می پرسی : وقتی عصبانی می شوی چه می کنی؟!! ... دوباره فکر می کنم ... می خواهم هر آنچه هستم ..نه کم ، نه زیاد برایت بگویم ... اما هرچه فکر می کنم ... مگر روان عاشق هم مکدر می شود؟!! مگر عاشق هم شماطت می کند؟ دل عاشق پیشه ام را مرور می کنم ... : "نه من هیچ وقت از تو عصبانی نمی شوم ... خواهی فهمید ... هرچند حالا باور نکنی ... اگر از جایی دیگر هم به هم بریزم به اندازه کافی صبر می کنم ... تو باور می کنی؟... بازهم لبخند می زنی ... و می گویی باور می کنم ...  چشمانت از ایمانت برق می زند ... صداقت کلامت راه به هیچ تردیدی نمی دهد ... 

ومن ... دلم پر از شوق است ... دلم شور می زند! ... از آنچه باید برایت بیاورم و آنچه باید بمانم ...می گویی تنها صداقت ... راستی ... وفا و پایداری ام را می خواهی و من تمام دنیا را برای تو می خواهم ...

می خواهم  بدانی تو با نجابت و پاکی ات پاسخ دل همیشه صبور و ساکت و عاشقم بوده ای  ... یادم می آید به نوشته های نا خود آگاهم ... سالها پیش ... برایت می خوانم ....

آن بکر نجیب

آن نگاه غریب

آن بیکرانه خاستگاه لحظه های من کجاست؟

تا بگیرم پرده ای از او

و بگیم با دل پرسشگرم : آری!

خدایم از برایش در دل هرچیز پاسخی بنهاده است ...

می دانی؟ تو پاسخ مکرر پرسش های دلم هستی ...

باز هم با لبخند معصومانه نگاهت فرشته وار به من اطمینان می دهی که حرفم را باور کرده ای ... و من پر از ایمان می شوم ... دلم قرص می شود ....

می پرسی و می گویم ....  چه خوب می فهمی آنچه را می خواهم بگویم ... چیزی که به زودی به تو خواهم گفت ...

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را

در ظلماتمان

ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش ، روحی

که این همه را

در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش

بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

.

.

مارگوت بیکل

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری سپیده در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران

گفتی :" به روزگاران مهری نشسته " گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی زحد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان ، سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آواز باد و باران
                                                           محمدرضا شفیعی کدکنی

چون تو یگانه میشوم

 

تازه نیم ساعته که رسیدم ... فکر مقاله های این هفته وادارم کرده بیام نت... هفته جدید از همین حالا برای من شروع شده ... تو اتوبوس چند ساعتی خوابیدم بسه! ... البته الآن دارم اینجا می نویسم!

 روز سختی بود ... کلاسها به واقع سخت و سنگین بودن ... مخصوصا کلاس دکتر لطیف که اصلا فکر نمی کنه من باید فردا صبح زود سرکار باشم و تازه کلی هم وقت کم می یارم تا آخر هفته ... مقاله پشت مقاله و تازه شاهکار هم دارن ... پیاده سازی الگوریتم روتر ... یه کد نویسی واقعی!!!  

 ولی من کم نمی یارم ... همیشه مالتی پروگرامینگ زندگی کردم ... و حالا که تمام تمرکز و توانم رو جمع کردم تا بزرگترین برنامه هام رو همزمان پردازش کنم ... دقیق و محکم پیش بینی اینجا ها رو هم کردم ... اگه بخوام تبلیغ واسه خودمو کوتاه کنم باید بگم همیشه همه به پشتکار و صبوری و اعتقادم به کاری که می کردم اشاره کردن و من هم باورم شده که اینطوری ام!!! اما کلا فکر می کنم توانایی خوب بودن توی روند برنامه هام رو دارم ... 

  

این هفته باید پروژه اداره رو شروع کنم ... باید دو تا مقاله رو ترجمه کنم و آماده شم برای سمینار ... این هفته باید برم تهران کارت پایان خدمت رو بگیرم ... این هفته ... این هفته برای من و تو روزهای مهمی داره ... خیلی مهم ... 

   

خوب من.... با عشق تو چیزی کم ندارم ... برای یک عمر مهربانی و عشق و صبوری ... یک عمر همراهی و ساختن یک دنیا پویایی و عشق و وفاداری در کنار تو آماده ام ...

 

 

همیشه از نگاه تو با تو عبور میکنم  

از این که عاشق توام حس غرور میکنم

دوباره با سلام تو تازه تازه می شوم 

 با نفس ساده تو غرق ترانه میشوم  

با تو ستاره میشوم  

با تو ستاره میشوم

با رفتن تو هر نفس بغض دوباره میشوم 

ناجی شام شوکران با دل عاشقم بمان  

به حرمت حضور تو  

چون تو یگانه میشوم   

 

 

تو ....

تو در انتهای تنهایی من آمدی ... شاید روزهایی که برای تنهایی همیشگی آماده می شدم ... روزهایی که باور کرده بودم کسی نیست تا برایش آرمان های من مهم باشه ... روزهایی اومدی که کم کم باورم شده بود این دنیا جایی برای عشق و پایداری و صداقت و سادگی نداره ... نه تو نیامدی! ... تو بودی ... من نمی دیدم ... و نمی خواستم ببینم شاید ... تو حتما می فهمی که تعهد اعتبار آدمهاست ... و من ذهن و چشم و رفتارم متعهدانه بود ... تا اون روزا گذشتن ... من رها بودم ... رها بودم اما سبک نبودم ... آمدی تا عاشق پیشگی همیشگی ام را برای همیشه فراموش نکنم ... آمدی تا دوست داشتن فراموشم نشود ... فکر بودن با تو ... تو که خوب می فهمی ... مهربان و صبوری ... تو که اصیل و پاک و نجیبی ... فکر بودن با تو تمام زندگی را برایم معنا می کند ... صدای تپش قلبم رو می شنوم ... هیچ وقت هیچ وقت این حد بی قرار نبوده ام ...   

 

اگر بروی ...  

نمی توانم حتی تصور بکنم ...  

  

آماده شده بودم تا توی این جلسات آشنایی تابع منطق باشم ... تا خانواده ها بهمون کمک کنن ... اما امشب موقع خداحافظی انگار دلم رو جا گذاشتم و اومدم!!! قرار بود منطقی باشم ...  امشب حس کردم پدرت رو مثل پدر خودم درک کردم ...و حس می کنم مامانت رو هم مثل مامان خودم دوست دارم ... رفتار آقای دکتر به همان اندازه که آرزو داشتم روشنفکرانه هست ... امشب توی جملاتش فهمیدم یک دنیا عشق به زندگی نهان شده ... ساده و مهربون مثل بابای خودم ...  

 

خدایا ... حالا که برای من یه فرشته فرستادی کمکم کن ... کمکم کن لایق باشم ... سختی ها رو تحمل کنم ... کمک کن پیشم بمونه ... می خوام با کمک تو یه دنیا عشق و مهربونی و صمیمیت براش بسازم ... خدایا ... دوباره نجاتم دادی ... تو عاشق ماندن و دوست داشتن دنیا و آدمها رو به من داده ای ... تو خوشحالی من رو در مهربونی و دوست داشتن و صبوری قرار داده ای ...  

اگه پیشم بمونه ... نذر می کنم عاشق ترین مرد دنیا باشم ... من قدر فرشته ات رو می دونم ... همه سعی ام رو می کنم امانت دار خوبی باشم ...  خداجونی ... من پایداری کردم ... متعهد بودم ...دلسوختم ... و در ازا اینها ازت عشق حقیقی و بزرگی خواستم ... تو دادی ... اما اگر با من نمانی ... اگر همراهی مان نکنی ...  

خدایا ... من فقط با تو معامله می کنم ... لحظه ای از یادت غافل نمی شم ... تو هم کمکمون کن ...

 

بده دستاتو به من تا باورم شه پیش منی 

می دونم خوب می دونی تو تار و پود و ریشه منی   

تو که از دنیا گذشتی واسه خنده من 

چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن

تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم 

ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم 

نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی 

توی این کابوس درد رویای مهربونمی 

می دونی با تو ... پرم از شعر و ستاره 

می دونی بی تو ... لحظه حرمتی نداره  

می دونی در تو .... این خدا بوده که تونسته گل عشق رو بکاره

روزگار خوش آموزشی سربازی

 

نوزده ماه و شانزده روز از روزی که آموزشی سربازی من شروع شد میگذره ... مثل برق و باد گذشت ... معمولا آدم وقتی یه حادثه بزرگی رو می گذرونه تا داره ازش دور می شه تازه می فهمه چقدر بزرگ بوده ... از دور بیشتر و بیشتر عظمت اون رو حس می کنه ... یادش به خیر دوران آموزشی سربازی .. یه چند خطی می خوام بنویسم دربارش ... برای اونا که نرفتن می تونه جالب باشه و واسه اونا که رفتن شاید یاد آوری  خاطرات مشابه  باشه ...

دوره آموزشی من در تنها پادگان آموزشی وزارت دفاع توی کشور سپری شد ... اونجا از دو نظر دراقلیت بودم چون از نظر هم شهری ها تنها 6 نفر اصفهانی بودیم و از نظر مدرک هم همه فوق لیسانس و دکترا و پزشک بودن ...

اما خیلی زود احساس اقلیت من در این موارد کاملا از بین رفت ... خیلی زود با همه بچه های گروهان اخت شدم ... و همه دوستام اگرچه حتی  چندین سال از من بزرگتر بودن ولی خیلی خوب منو پذیرفتن ... نه که بحث من باشه ... برای همه همین شکل بود. وقتی همه لباسای یه شکل داشتن ، همه موهای سرشون رو از ته زده بودن ، همه یه جورایی دلشون تنگ بود ، اونوقت خیلی راحت به هم اخت پیدا می کردن ... وقتی با هم زندگی می کردیم ، با هم سختی می کشیدیم و ... برای هم سنگ تمام می گذاشتیم ... اونجا برای من یه تیکه بهشت بود ... همه دلپاک و با صفا و بچه ها همدیگه رو واقعا دوست داشتن ... به شخصه از این که با این جمع مدتی رو گذروندم خیلی لذت بردم و با افتخار می گم خیلی چیزا یاد گرفتم ... وقتی تنوع برخوردا با ناملایمات و سختی ها رو می دیدم بهترین فرصت رو پیدا می کردم تا بهترین نوع تصمیم گیری رو تمرین کنم ... می تونم بگم تجربه آدمایی که چند سالی از من بزرگتر بودن و تحصیلات بیشتری هم داشتن رو به بهترین شکل ممکن مال خودم کردم ... تازه خیلی هاشون متاهل بودن ... علاوه بر رفتارشون در ساعات بیکاری با فهم بالایی که داشتن برام حرف می زدن و راهنمائیم می کردن ... استاد حقوق دانشگاه تهران ، دکتر م یکی از کسانی بود که اونجا خیلی چیزا به من یاد داد ...  همیشه سپاسگذار او و خدایی که زمینه آشنائی های این چنین رو برام بوجود آورد هستم ... اونم در شرایطی که اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... روزایی که فقط دل به خدا بستم و رفتم در دل طوفانی به نام آینده ... در شرایطی که حتی سربازیم رو بی پشتوانه شرایطی معلوم  دو ماه جلو انداختم ... خدا اگه بخواد بهترین اتفاقا رو سر راه آدما قرار میده...

برنامه ما توی آموزشی این بود که صبح ها سر ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار می شدیم ... بعد نماز و صبحانه و بعد ورزش صبحگاهی ... بعد از اون مراسم صبحگاه ... و بعدش دو کلاس تئوری می رفتیم دانشپایه ... ظهر تمام می شد کلاسا و نهار و نماز بود دوباره ساعت 2 می رفتیم یه کلاس تئوری دیگه و بعدش هم تمرین نظام جمع و رژه بود تا ساعت 5 که می رفتیم مراسم شامگاه و بعد از اون نوبت نماز و شام می شد ... بعد از شام هم هشت و نیم شب آمار شب و نه و نیم شب خاموشی ...

هر کسی  چند شب یکبار نگهبانی داشت و علاوه بر این خستگی و بی خوابی اون  شب کاملا باید خواب رو می ذاشت کنار و نگهبانی می داد ... یه شبی خیلی سرد بود ... ساعت 3 نیمه شب وسط بیابون نگهبان بودم و قاچاقی زیر نور چراغ تیرک برق جاده کتابی که با خودم برده بودمو می خوندم ... احساس کردم یه سایه ای پشت سرمه ... برگشتم دیدم یه سگ نشسته پشت سرم که به صورت نشسته  یک متر قد داشت و زل زده به چشام ... منم زل زدم به چشاش :دی  تا از رو رفت یه زوزه کوچولو کشید ...انگار غرغر کنه ... رفت ... اقرار می کنم که یه لحظه واقعا شوکه شده بودم :دی

  

                                  عکس : گروهان ۱۴ گردان دانشجویی

 

اواخر دوره هم میدون تیر رفتیم و در دو مرحله 23 فشنگ خالی کردیم بعد یه اردوی سه روزه توی بیابون داشتیم که بدن بچه ها واقعا ورزیده شده بود ... و دست آخر هم مراسم تحلیف ...

شب ها معمولا بعد از شام توی سلف غذا خوری بچه های علاقه مند می موندند و یه مراسم خاصی داشتیم ... از کرد و ترک و لر و ... خواننده داشتیم! یکی یکی شروع می کردن به خوندن ... دلای شیکستشون و دوری از خانواده و .. و سختی شرایط صداهاشونو صیقل داده بود ... بهترین خاطره های من از اون شبا هم هست ... خودمم می خوندما ... یادش به خیر ... اونجا شعر به سوی تو رو هر 5 دقیقه ازم درخواست می کردن :دی البته من هم از خوندنش خسته نمی شدم ... یا آهنگای معین رو که خوب می خوندم .. :دی

یه شب شدت بارون و صاعقه به حدی زیاد بود که برق کل پادگان رفت ... اونشب ما گشتی داشتیم ... بدون پانچو ( لباسی که روی لباس نظامی می پوشند و مانع نفوذ آب به اون می شه ) به دستور فرمونده رفتیم بیرون ... بر و بیابون و تاریکی ... اونشب شب خیلی سختی بود ... هم تختی من به خاطر این که صاعقه تیرک برق رو انداخته بود جلوش و تازه علاوه بر اون اتصالات سیمای برق هم انفجاری بوجود آورده بود کاملا شوکه بود و از ترس می لرزید ... بچه ها خیس خیس بودن ... هرکی می رفت پستشو عوض کنه با اشک و آغوش گرم دوستاش تو آسایشگاه بدرقه می شد ... واقعا وصیت می کرد ...جدی ها ... یه فضایی بود ... توی حرف نمی شه گفت ...

   

                                           عکس : شش اصفهانی گردان! 

یادش به خیر ....  

خیلی حرف زدم و هیچیش رو هم نگفتم ... خاطراتی که همیشه از یادآوریش خوشحال می شم و برام مهم هستن ... و البته دوستایی که به داشتنشون افتخار می کنم ...

پادگان ما امکانات کامل داشت مثل استخروسونا و زمین بازی و حمام خیلی تمیز و آسایشگاهش که کف سرامیک بود و فن کار می کرد و تلویزیون پلاسما فلت 42 اینچ داشت ... و هم کیفیت غذاش واقعا خوب بود و مهمتر از همه درجه دارا و استادا اکثرا از ارتش قدیم بودن و بسیار باکلاس و با نظمو و دیسیپلین بودن ...

امشب چندبار آهنگ پنجره معین رو گوش دادم ... شعر فروغ رو خونده ... دیدم کافی نیست ... این شعر فروغ رو به طور کامل پیدا کردم ... هی خوندم ... تازه الانم  کل شعرشو اینجا پیست می کنم!

 

ای شب از رویای تو رنگین شده 

 سینه از عطر توام سنگین شده 

  ای بروی چشم من گسترده خویش 

 شادیم بخشیده از اندوه بیش  

همچو بارانی که شوید جسم خاک  

هستیم زالودگی ها کرده پاک  

ای تپش های تن سوزان من 

 آتشی در سایه مزگان من 

 ای ز گندمزارها سرشارتر 

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر 

 ای در بگشوده بر خورشید ها  

در هجوم ظلمت تردیدها  

با توام دیگر ز دردی بیم نیست 

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست 

 این دل تنگ من و این بار نور؟ 

 هایهوی زندگی در قعر گور؟  

ای دو چشمانت چمنزاران من  

داغ چشمت خورده بر چشمان من  

پیش ازینت گرکه در خود داشتم  

هر کسی را تو نمی انگاشتم  

درد تاریکیست درد خواستن 

 رفتن و بیهوده خود را کاستن 

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها 

 سینه آلودن به چرک کینه ها 

 در نوازش نیش ماران یافتن 

 زهر در لبخند یاران یافتن 

 زر نهادن در کف طرارها  

گم شدن در پهنه بازارها 

 آه ای با جان من آمیخته 

  ای مرا از گور من انگیخته 

 چون ستاره با دو بال زرنشان 

 آمده از دوردست آسمان 

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت 

 پیکرم بوی هم آغوشی گرفت  

جوی خشک سینه ام را آب تو  

بستر رگهام را سیلاب تو 

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه 

 با قدمهایت قدمهایم براه 

 ای بزیر پوستم پنهان شده 

 همچو خون در پوستم جوشان شده 

 گیسویم را از نوازش سوخته 

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته  

آه ای بیگانه با پیراهنم 

 آشنای سبزه زاران تنم  

آه ای روشن طلوع بی غروب 

 آفتاب سرزمین های جنوب 

 آه ای از سحر شاداب تر  

از بهاران تازه تر سیراب تر  

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست 

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست  

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد  

این دگر من نیستم من نیستم  

حیف از آن عمری که با من زیستم  

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات  

خیره چشمانم براه بوسه ات 

 ای تشنج های لذت در تنم 

 ای خطوط پیکرت پیراهنم 

 آه می خواهم که بشکافم زهم  

شادیم یکدم بیالاید به غم 

 آه می خواهم که برخیزم زجای 

 همچو ابری اشک ریزم هایهای 

 این دل تنگ من واین دود عود؟ 

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟ 

 این فضای خالی و پروازها؟  

این شب خاموش واین آوازها؟  

ای نگاهت لای لای سحربار  

گاهوار کودکان بی قرار  

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

 شسته از من لرزه های اضطراب 

 خفته در لبخند فرداهای من 

 رفته تا اعماق دنیاهای من 

 ای مرا با شور وشعر آمیخته 

 اینهمه آتش به شعرم ریخته  

چون تب عشقم چنین افروختی 

 لاجرم شعرم به آتش سوختی  

فروغ فرخزاد