راز بودن

من از پشت شبهای بی خاطره 

من از پشت زندان غم آمدم 

من از آرزوهای دور و دراز 

من از خواب چشمان نم آمدم 

 تو تعبیر رویای نادیده ای 

تو نوری که بر سایه تابیده ای 

تو یک آسمان بخشش بی طلب  

تو بر خاک تردید باریده ای  

تو یک خانه در کوچه زندگی 

تو یک کوچه در شهر آزادگی  

تو یک شهر در سرزمین حضور  

تویی راز بودن به این سادگی  

مرا با نگاهت به رویا ببر  

مرا تا تماشای فردا ببر  

دلم قطره ای بی تپش در سراب  

مرا تا تکاپوی دریا ببر

من فکر می کنم خداوند دنیایی آفریده پر از شادی و خوبی و پاکی ... اگه جایی ما احساس ناراحتی می کنیم به خاطر اینه که جایی نظمی رو به هم ریختیم و یا چیزی رو از سرجای خودش جابه جا کردیم ... نه نه ... منظورم این نیست که خدا همه چیز رو ثابت و معلوم آفریده باشه ... منظورم ذات و فطرت هر چیزیه که باید سمت هدف و خواسته خودش باشه ...انتخاب راه ... هر راه سالم و روشنی که به مقصد برسد در اختیار ما آدمهاست ... و لذت انتخاب این راه هرچه منطبق بر ذات و خواسته ما باشه تمام لذت زندگی رو تشکیل می ده ....

این روزها بیشتر مومن به کوچکی خودم و بزرگی خدایم هستم ... شاید ذره ای از حکمت اتفاقاتی که برای من افتاده رو می تونم درک کنم ... و می فهمم چقدر کوچک می بینیم گاهی ما آدم ها ... چه ظرف کوچکی می شویم برای درک حقیقت و کاش همیشه بهتر رو می شناختیم تا در انتخاب ها و اعتقادمون اینقدر بیهوده نمی رنجیدیم و نمی رنجاندیم ....

زندگی حقیقی این روزهایم را خیلی دوست دارم ... دوباره شاملو می خوانم و دوباره حافظ ... صدایم دوباره جان گرفته ... فکر می کنم هیچ وقت اینقدر خوب آواز نمی خوانده ام! ... دست هایم به نرمی سیم های گیتار را نوازش می کند ... خستگی کار پر مشغله ام را هم دوست دارم ....این روزها فکر می کنم نماز هایم دلچسب و کامل شده است ... کاستی ها و حد توانم را خوب می توانم تخمین بزنم و آنچه را لازم است جسارت می کنم و آچه را باید قناعت .... ودل .... آرام و راضیست ... بعد از این همه روز و دقیقه از زندگی .... چه خوب که دوباره دانشجو شدم و تو مرا دلگرم کردی  ....دوباره زاز دانشجو بودن احساس خیلی خوبی دارم ... دلم برای یاد گرفتن و یاد دادن می تپه .... این روزها هم غم می تواند بیاید اما نمی تواند بماند .... یا از ریشه حل می شود یا قابل اعتنا نیست ، این را می فهمد و می رود ....

 کاش زودتر از اینها می آمدی  فرشته پاک و معصوم من ...از سالهایی دور ... برای روزهایی که تو را نداشته ام افسوس می خورم و قدر این روزهای را برای بودن با تو تا ابد می دانم ....

  

مرا تو

بی سببی،

نیستی.

براستی صلت کدام قصیده ای

ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب از دریچه ی خورشید؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!....

من یک مرد خوشبختم ... 

خدایا بهم کمک کن تا از  هرچه دلیلش هست مراقبت کنم ... 

خدایا ممنونم ... 

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زالودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه مزگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشید ها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش ازینت گرکه در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد  خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلبودن به چرک کینه ها

در نوازش نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهائیم خاموشی گرفت

پیکرم بو هم آغوشی گرفت

 جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهام را سیلاب تو

در جهانیاینچنین سرد وسیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

ای بزیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هایم از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست

چلچراغی در سکوت وتیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم براه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط  پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم زهم

شادیم یکدم بیالاید به غم

آه می خواهم که برخیزم زجای

همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من واین دود عود؟

در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش واین آوازها؟

ای نگاهت لای لای سحربار

گاهوار کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور وشعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخزاد

یک دوستت دارم آرام !

وقتی دوباره نوشتن رو اینجا شروع کردم نمی تونستم این روزها رو به کیفیتی حتی نزدیک به چیزی که هست تصور کنم ... تنها میدونستم باید بیشتر و بیشتر خودم و خدای خودمو بشناسم و بای آینده ای واقعی آماده باشم! ... خوب می دونستم که چیزی در حال اتفاق هست که همه لحظه ها را دگرگون می کنه ... خیلی با خودم جنگیدم تا خودم رو پیدا کنم ... دلم رو از بدی ها پاک پاک کنم ... کینه هاشو آب کنم ... غصه هاشو خواب کنم ... تشویشش رو رها کنم و خوب به حرفش گوش بدم اونوقتی که صاف و زلال حرف خوب موندن و وا ندادن می زنه ... و تو ... بهترین بهانه برای این ها بودی ...  

این روزها به شکل واقعی زندگی رو لمس می کنم ... خستگی های کار و بیشترش هم درس هست ... و دوری ناخواسته ای که گاها از تو دارم تا بتوانم درس ها رو جمع کنم که به حق سخت تر همه هست ... اما ... گاهی مثل امشب که فکر می کنم تو آرام و مطمئن به انتظار لحظه ها نشسته ای تا صبورانه لحظه های بودنمان را در کنار هم جشن بگیریم دلم قرص می شه ... تا یاد چشمانت می افتم ... یاد دستان مهربانت و هوای قلب پاک و معصومت را که می کنم چه خوب و پر صلابت احساس حقیقی زندگی در من جاری می شود ... 

امشب هم اسلایدهای این سمینار رو آماده کردم ... چه خوب برایم ترجمه کرده بودی ... راستی تو همه جا هم قوت قلبم بوده ای و هم عملا بهم کمک کرده ای ... گاهی به این فکر می کنم که در قبال این همه خوبی تو چه برایت آورده ام؟ ... می دانم باور می کنی وقتی می گویم دوستت دارم ... و برای تعالی و تکامل هردویمان هر آنچه لازم هست تلاش می کنم و یا صبورانه تحمل خواهم کرد ... 

برایم دعا کن و باز یاری ام ده تا این بیداری ام را هر لحظه پاسداری کنم و تا ابد برای آنچه استحقاقمان است مومن و پرتلاش بمانم ....  

تا زود که می آیم تا ببینم و ببویمت مراقب خودت باش ...

 

چقدر دلم پر می کشه وقتی یادم می یاد یک دنیا کامل و دست نخورده منتظر منه تا با تو بگذرونم ... با تو بسازم ... با تو بخندم و گریه هامو در دامن تو رها کنم ... چقدر من خسته و دلزده از روزمرگی ها بشم و تو با نگاهی شور و اشتیاق زندگی خواستن رو در من شعله ور کنی ... چقدر دل نازکت بخواهد آرام باشد و من(از سر نیازم حتی ) پناهگاه آرامشت باشم .... این روزها هم ... با این که زیر یک سقف نیستیم ... ولی چیزی از این ها کم ندارد ...  

چیزی در من هست که دلم را قرص می کند ... و آن بشارتیست که از ته دل می شنوم : این خواستن ابدیست ... و اطمینان دارم که می توانم تا همیشه ی خدا عاشق بمانم و صبور ... 

 

  

پ . ن :خوب من ... تعبیر فرشته بودنت نقص ندارد ...

فکر می کنم کم کم نوشتن برام داره سخت می شه ... تو دیگر بیرون از من نیستی ... حالا دیگه خود جسم و جان منی ... و من حقیقتا دیگر نمی توانم آنچه را بر قلبم می گذرد به زبان بیاورم و بیان کنم ... تو هر لحظه در تسخیر من شدی و حالا خود من هستی ... برق چشمانت ... خنده لبانت و گرمای دستانت ... تمام من را فریفته است ...   

فکر می کردم روزهای دانشگاه بهترین روزهام بودند ... سارای من ...یادگار آن روزها ... همکلاسی سابق و من امروز ... می خواهم بدانی این روزها چقدر لبریز از زندگی هستم و چقدر مومن به زندگی ...  

پ . ن : می بینی ؟؟ نمی توانم جملات را کامل بنویسم ... نمی توانم خودم را بیان کنم ... نه دیگر نمی توانم به خوبی قبل بنویسم من را و تو را ... من و تو یکجا هستیم ... یک تن ... یک روح ... یک ذهن ....

خدا رو دوست دارم

بعد از اون همه سرگردونی و حیرونی این ۲۵ سال این روزا فکر می کنم راه زندگی کردن رو پیدا کردم ... این روزها از ته دل احساس می کنم فلسفه بودن رو درک می کنم ... با تمام سختی ها و خستگی ها و یا شادی هایش ... و می فهمم این مساله داره در من نهادینه می شه! ... زندگی همچنان واقعیه...سختی ها و کلافه گی هاش هست و خستگی ها که بیشتر شده ... و شادیهاش که واقعی تر شده ... چیزی که خیلی فرق کرده احساس من از زندگیه که خیلی خیلی واقعی هست و آرامشی که صبر و حوصله ام رو برای زندگی از اداها به ایمان و عمل رسونده ... و لذتی که از تمام خوبی ها و یا حتی سختی هامی برم ... این روزها عکس آنچه انتظار داشتم بیشتر از همیشه پاهام رو زمینه و چشمام شفاف و هوشم سرشاره ...  اینها دلیلی جز تو نداره ...  

 

پ.ن: دستام هنوز عطر دستای تو داره ... دستامو نفس می کشم! ... به امشب که تو رو از من دور کرده غر غر می کنم و ناز آمدن فرداهای با تو رو می کشم .... 

 

خدا رو می خوام نه واسه این که ازش چیزی بخوام 

خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام 

خدا رو دوست دارم نه واسه جهنم و بهشت 

خدا رو دوست دارم ولی نه واسه زیبا و زشت 

خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم 

خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ  آخرم 

خدا رو می خوام نه واسه سکه و سکوی و مقام 

خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام ... 

خدا رو دوست دارم واسه این که تو رو بهم داده 

خدا رو دوست دارم چون عاشق بودن رو یادم داده  

خدا رو دوست دارم چون عاشق ها رو خیلی دوست داره 

خدا رو دوست دارم چون عاشق رو تنها نمی ذاره

خدا رو دوست دارم واسه این که حواسش با منه 

خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند می زنه 

خدا رو دوست دارم واسه این که من و تو با همیم 

خدا رو دوست دارم واسه این که می دونه من و تو عاشق همیم 

چه سحر انگیز شادی در رگ هایم مواج است ... تو ... پیامبر معصومیت گم شده ام ... تمام قلبم خانه امن دلت ... و قلبت کعبه من ... سارای من ... آمده ای تا هدایت شوم! ... تا عشق را با تمام وجودم احساس کنم و خدا را هر لحظه بخوانم : خدایا شکرت ... شکرت ... شکرت ...

 

دل واسه فردا خیلی تنگه

بعد از دو ماه امشب اولین شبی هست که می دونم فردا تعطیلم ... این دو ماه طول هفته کار بود و پنجشنبه و جمعه دانشگاه ... تازه به موازاتش پردازش هایی که می کردم و می شدم تا ما همدیگه رو بیشتر بشناسیم ... سمینار و مقاله های درسی ...برنامه های خرید یه سقف! و کارای جنبی دیگه هم بوده ... فکر کن ... فردا تا ۸ صبح می تونم بخوابم!! هرچند فردا می رم باشگاه ... استخر ... خرید و آماده شدن برای مراسم پس فردا ... 

این دو ماه گذشته بهترین اتفاق زندگیم رو برای من داشت ... با این همه اتفاق به هیچ عنوان احساس خستگی نمی کنم ... احساس می کنم ته دلم آروم شده و خیلی خوشبینانه تر و پر امید تر از آنچه بودم به زندگی نگاه می کنم ... اینها برای اینه که تو هستی ... در کنار من ... توی قلب و ذهن و جانم .... 

تازگی ها تا گیتارمو بر می دارم ... انگار انگشتام بهتر می شینه روی فرت ها ... دلم نت ها رو می خونه ... و لبهام نا خود آگاه به ترانه عاشقی باز می شه ... اشک چشمام آنی چشمامو گرم می کنه ... و دلم .... برای بودن در دنیایی که تو را داره می لرزه .. می خنده .. پر می کشه .... 

  

آره پیروز شدم 

قلب غمو شکستم 

قصر عشقو فتح کردم 

تو دلش نشستم 

به فلک چیزی نگفتم 

نکنه چشم بزنه؟!! 

عهد و پیمونی که با سادگی های تو بستم ... 

نه گلایه نه شکایت  

نه یه بغض بی نهایت 

یه شروعی تازه دارم ... یه ترانه یه حکایت 

صاف و ساده پاک و معصوم عشقو تو چشات می بینم 

 برای به تو رسین دیگه هیچ غمی ندیدم 

می خوام حالا برش کنم ... سفر به شهر عشق کنم 

فرمانده باشم تو خوشی ... زندگیمو بهشت کنم 

آره فرداها قشنگه ... دل واسه فردا خیلی تنگه  

دل دیگه قهرمان شد ... با غصه ها بجنگه ....

خاصیت عشق

محراب نگاهت ... نماز عاشقی من و تمام معصومیت گم شده ام که یک جا به بطن روح و جانم  القا می شود .... با تو احساس خوشبختی می کنم ... احساس رهایی ...  

خدایا ... من خوابم یا بیدار؟ ... تو به من یک فرشته دادی تا همین جا بهشت را ببینم ... خدایا اگه خوابم بیدارم نکن!  

 

و تنهایی من، شبیخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد... و خاصیت عشق این است... 

  

پ .ن : امشب زیاد پیاده روی کردیم ... خستت کردم ... تازه با اون همه پیاده روی پا زدن قایق هم بود! .. راستی تو چرا اینقدر خوبی؟ ... من هم می خوام برای تو خوب ترین باشم ...  سعی می کنم ... خیلی سعی می کنم ...