سحر نزدیک است ...

آ...ی رهایی .... چقدر دلم تنگت بود! 

سه شنبه آخرین روز خدمت بود ... تا دم افطار کار کردم ... همه چی رو سر و سامان دام ... یه احساس خیلی خوبی داشتم ... من فکر کنم مردها توی جامعه ما تا مساله خدمت سربازی رو حل نکنند هیچ وقت نمی تونن پرفکت از لحظه هاشون لذت ببرن ... نمی تونن امنیت خاطر داشته باشن ... اگه بخوان سندی بزنن یا چیزی ثبت کنن یا دسته چک بگیرن یا مسافرتی برن یا جایی استخدام بشن یا....نداشتن کارت پایان خدمت یه سد محکم جلو شونه ...  من تو این چند روزه احساس رهایی تازه ای رو تجربه کردم  ... و این احساس سبکی و اطمینان خاطر برای رها بودن خیلی لازمه ... 

احساس می کنم یه راه بزرگ جلو پام باز شده و  انتخاب هایی کاملا آزاد ...  

برگه مرخصی رو که گرفتم عالیجناب دعوت کردن تو اتاقشون بشینم و چایی بنوشم ... نشسته فرمودند شنبه ساعت ۹ دبیرخانه سهام منتظرتم!!! چشمام گرد شده بود ... گفتم ولی من مرخصی گرفتم .... فرمودن مرخصی برای مهندس سرباز بود! ... اون تمام ... مهندس کارمند که اول کار مرخصی نمی گیره ... خلاصه حسرت یه مسافرت به دلمون موند تا ماههای آینده ... 

امروز هم سر کار بودم ... و تازه سمت نماینده ویژه رئیس توی جلسات امروز رو هم داشتم ... کلی مدیر بازی و رییس مآبی :دی  ... تازه کلی این بازنشسته های پر سابقه چشم دیدن ما رو نداشتن که ما هم ندیدیمشون تا مجبور بشن آخر جلسات برای خداحافظی بیان جلو و منتظر بشن تا با من خداحافظی کنن!! آدمی نیستم که بی حرمتی کنم ... یعنی سعی می کنم ... اما خب برای داشتن جذبه و بر اومدن از پس مسئولیت هام لازم بود! ... خداوند ما را ببخشاید ...  

 

من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و صدایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
                دل قوی دار
                 سحر نزدیک است

 

پنجشنبه و جمعه کلاسها تشکیل شد ... خیلی خوب بود ... خیلی بهتر از دانشگاه قبلیم ... همه چیز عالی ... من از ته دل کیف کردم ... دانشجو ها ... کادر آموزشی و امکاناتش و به خصوص استادا ... خلاصه کلی کیفور شدیم دیگه ... اگه از این مد پر حرفی اینجا خارج نشدم بیشتر در موردش می نویسم .... 

 

پ.ن: برای اینجا حرفهایی مهمتری دارم ... دلم نمی خواد هی بیام و فقط مسائل روزمره ام رو ثبت کنم ... ولی ... گمون می کنم بعد از این مدت که شروع کردم بغضم آب شده ... باز دارم حرف می زنم ... انگار که از تنهایی در اومده باشم ... برای اینجا فقط روزمرگی هایم رو کنار نگذاشتم ... و البته حرفهایی هم هست برای نگفتن ... 

 

این هم هدیه امشب حافظ به من : 

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت 

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد 

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار 

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد 

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد 

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد 

آن که پرنقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت 

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

آخرین ها

آخرین دقایق از آخرین سحر ماه رمضون امسال هم داره تموم می شه ... تا سال آینده باید با این دقایق خداحافظی بکنیم ... اگه بتونیم تو این دنیا بمونیم ... لحظه های قشنگی بودن ... مخصوصا امسال یه رنگ دیگه ای داشتن برام ... مثل سالها پیش پر رنگ تر بودن .... و آرامشی که هر سحر تا سحر دیگه ای تمدید می شد ... دلم تنگ می شه ... کلا به نظرم امسال ماه رمضون خیلی زود رفت ....   

امروز یه روز ویژه ایه  ... سپیده که بزنه ... آخرین روز سرباز بودن من هم شروع می شه ... امروز قراره که ۱۵ روز مرخصی بگیرم و بعد از این مدت برای گرفتن کارت و کارای دیگه دوباره مراجعه کنم ... به تمام روزهایی که برای سربازی گذروندم فکر می کنم ... خاطره دوستای زیادی که پیدا کردم ... روزهای خاکستری و سختی که داشتم ... تجربه هایی که به دست آوردم ... خوب که فکر می کنم دلم قرص می شه که من به سربازی بدهکار نیستم ... یادم می افته روزهایی که تازه وارد سازمان شده بودم و با این روزها مقایسه می کنم ... خوشحالم که توی این مدت تونستم مفید باشم و کارهایی کردم که هم یادگاری ازم می مونه و هم سازمان رو یه تکون کوچولو دادم ... از برنامه هایی که با Access نوشتم تا دیگه سربازا دستی نامه ندن و کلی با کلاس گواهی صادر بشه و حالا یه دیتا بیس ۱۰۰۰۰ رکوردی دارن ... تولید شماره پرونده کامپیوتری و راه اندازی دوباره بایگانی ... طرح تجهیز سازمان به سیستم صوتی که خودم کارهاشو کردم ... برنامه تغییرات که که دستی بود یا با برنامه فاکس پرو و امروز با خط دیتا و asp دارم باهاش خداحافظی می کنم ... سیستم شماره گرفتن مراجعین ... نحوه برخوردم با بازنشسته ها که امروز برای همه وظیفه ها یه فرهنگ شدهیا مثلا تصمیمی که گرفتیم با دوستان درجه دار تا تمام سرباز ها رو با لفظ آقا صدا بزنیم و امروز حتی سرباز ها هم خودشون رو اینطور صدا می زنن ...... و مهمتر این که پا تو کفش یکی از کارمندان مالی کردیم و ... مساله ای که برای اون تاوان زیادی دادیم ... دو تا از دوستام از سازمان به پادگان برای ادامه خدمت منتقل شدن ... روزای تلخی بود اما ... رفاقت ما بیشتر جون گرفت و نتیجه ای که امروز با افتخار بهش فکر می کنم .... 

امروز روز آخره ... آخرین کارکردهام رو تا قبل از رفتن توی سایت آپلود می کنم ...15 روز مرخصی وقت مناسبیه تا خشکی و آدم تکراری بودن سربازی رو از خودم دور کنم ...  

 

روزای مرخصی اگه وقت بکنم خاطرات سربازی رو (شاید هم در دو قسمت) اینجا منتشر می کنم! ... عیدتون مبارک .... وقت دعاهاتون منم یادتون نره ...  

دارن کم کم اذان می دن ... 

 

پ.ن: این روزا زیاد می نویسم ... گاهی هم زیاد خصوصی می شه ... اما خب فقط اینجا می شه بیشتر بعضی حرفا (!) رو زد دیگه ...

...

به این نتیجه رسیدم که باید یک هفته ده روزی صبر کرد ... سحر مامان می گه اگه می تونستیم یک ماه دیگه هم صبر کنیم خیلی خوب بود ... تو که این همه صبر کردی ... میگم می ترسم ... می ترسم مامان همین حالا هم خیلی دیر باشه ... می گه هرچی قسمت باشه ... متعجبانه نگاش می کنم ... بر می گرده نگام می کنه ... می خنده ... میگه باشه یه هفته دیگه ....

امروز یه روتر سیسکو رو کانفیگ کردم ... برای بار اولم بود که این مدل رو اصلا می دیدم! ... چقد خوبه آدم داداش بزرگش رشته خودش درس خونده باشه و از اون مهنس راستکیا باشه ها! ... تا آدم گیر می کنه زنگ می زنه بهش و آبرو خودشو می خره ... به یه بهونه ای وسط کار اومدم تو اطاق کار خودم و اون توضیح میداد و من تجسم میکردم! ... بعد هم انگار ده بار این کارو کرده باشم ... کلی ریلکس !

ریحانه تازه صد و پنج روزشه ... یه دختر ناز تپلی با موهای پرپشت مشکی  و فقط می خنده ... حتی اگه مثلا دعواش کنی ... آدم دلش می ره ... تا چند دقیقه پیش تو بغلم به مانیتور نگاه می کرد ... کلی ذوق کرد تا خوابش برد ... مامانش اومد بردش ... یادم باشه یه پست جالب دربارش دارم با کلی عکس خوشگل ...

برنامه کلاسامو دادن ... این هفته که روز قدس بود تعطیل! آخه از بعد از ظهر پنجشنبه تا بعد از ظهر جمعه کلاس دارم ... فوق العاده بود این برنامه برای من ... البته دیگه تعطیلی تعطیل ... ولی در عوض کم کم زندگی در جهت مسییر برنامه هام داره کنترل می شه ... چقدر راه نرفته دارم ... چقدر من توی این دنیا کار دارم ....   

 

کلی دلم هوس یاور همیشه مومن داریوش رو کرده بود ... کلی گشتم تا پیداش کردم ...    

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن 

ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من 

ای تبلور حقیقت ، توی لحظه های تردید 

تو شبو از من گرفتی ، تو منو دادی به خورشید 

اگه باشی یا نباشی ، برای من تکیه گاهی 

برای من که غریبم تو رفیقی جان پناهی ... 

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت 

 غم من نخور که دوری برای من شده عادت .....  

ناجی عاطفه من ... شعرم از تو جون گرفته 

رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته 

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم 

قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم ....

دختر به روز!

-        به نظر من زن ها باید بتونن کار بکنن 

-        منم همین نظر رو دارم ... زن ها باید بتونن کار کنن ... از تحصیلاتشون و علمشون استفاده کنن ... برای جامعه فردی بدرد بخور باشن ... باید بتونن استعداد هاشون رو پرورش بدن و احساس رضایت و پیشرفت بکنن ... 

-        نه اشتباه نکن! مردا نباید سواستفاده بکنن ... خرجی دادن وظیفه  مردا هست 

-        بله ... مسئولیت اقتصادی خانواده تماما بر عهده مردها می مونه ... تازه مردها باید پا به پای خانوما توی کارای خونه هم شریک باشن ... باید توی پختن و شستن و رفتن هم شریک باشن ... زندگی مشترکه ... 

-        نه ! اگه فکر کردی من مامانتم کور خوندی! خیال نکن من دست به غذا پختن می زنم ... وظیفه مرداست که از بیرون تهیه کنن ... من اگه می خواستم  ظرف و لباس بشورم که ازدواج نمی کردم! ...  

-        من نمی گم این کارا رو زنها تنها انجام بدن... گفتم که ... زندگی مشترک ... همه چی مشترک ...  

-        دخترای با کلاس و به روز ازدواج می کنن که خوشبخت بشن ... بگردن ... بریز بپاش بکنن ... مسافرت برن و خرید کنن و ...  

-        دیگه؟ 

-        دیشب یه رمان تازه تموم کردم 

-        خب؟ 

-        داستان یه دختری بود که نتونست با عشق دوران جوونیش ازدواج بکنه و با شخص دیگه ای ازدواج کرد .. بعد از چند سال زمینه ازدواج با عشق قدیم فراهم شد... خیلی باکلاس از همسرش جدا شد و با عشق دوران جوونیش زندگی تازه ای رو شروع کرد! ... خانم ها باید اینچنین آزاد باشن! ....

پ.ن:

برای داشتن تو دعا می کنم ... نمیدونم جوابم رو چی می دی ... ولی خوب می فهمم یک عمر در کنارم بودی و ندیدمت ... کور بودم حکما ... و حالا که چشمانم باز شده به تقاص آنهمه ندیدن باید تحمل کنم اضطراب نبودنت را ... اگر بروی ... خوب می فهمم که مانندت پیدا شدنی نیست ... آنچه مرغوب است کمیاب است ... و امروز چیزی که زیاده دختر به روز! تو با پاکی و نجابت بی حد و حصر ات آنقدر بزرگ بودی تا با چشمان حقیرم نبینمت ... برای داشتن تو دعا می کنم ...

پائیز مهربان!

بالاخره پائیز اومد ... فصلی که برای من شروعش مثل شروع بهار مهمه ... فصل بودن .. فصل به خود رسیدن ... فصلی که بیشتر از هروقت منتظر بارون می مونم و غروباش که دل های گرفته رو نوازش می کنه ... پائیز و روزهای قشنگش .... مهربانترین فصل سال ... بخشنده تر از بهار ...

زندگی یعنی انتظار پائیز ...

زردبرگی بیتاب می دهد دست رفاقت با باد ... بی ریا ،خوش خوشک،خش خشک می رود از یاد ... و چه زیباست! ....

امروز قبل از ظهر رفتم باغ ... نمی دونم به خاطر کهولت درختای بلند چنار باغمون هست که از اواسط شهریور برگ ریزونشون شروع می شه یا عمدا می خوان برای من پائیز با شکوه تمام شروع بشه!!

چنگک رو برداشتم دور تا دور باغ برگهای زرد رو جمع کردم ... یه تپه ای از برگ جمع شد ... بیلچه رو برداشتم و تمام باغچه ها رو هرس کردم ...  آب استخر رو خالی کردم ... دور تا دور باغ رو با شیلنگ و فشار آب شستم ... آب روی سر و روی درختا ریختم ... طفلکی ها انگار بارون اومده باشه سرشون رو آورده بودن بالا .... طراوت خاصی گرفته بود ... دم دمای غروب هوا کاملا پائیزی بود ... برگهای زرد و خشک رو ته باغ آتیش زدم ... چقد خالصانه با دنیا خداحافظی می کردن ... می گفتن به درختا بگو ما می ریم تا جا برای جوانه های تازه و سبز بهاری باز بشه ... تا اردیبهشت که می شه سبز خوشگلتون همه رو به ستایش مجبور کنه ... می گفتن به درختا بگم مراقب خودشون باشن! ....

بابا اینا عصر اومدن ... بوی دود همه جونم رو برداشته بود ... یه افطار خوب و با صفا با کسایی که همه دارایی من هستن ... می شه مثل یه تیکه بهشت ....  وقت اذان نماز خیلی چسبید ....نمی دونم برنامه امشب ماه محبوب شبکه 3 رو دیدین؟ با این که تلویزیون 15 قدیمی باغ یه کمی تصویرش نامیزون بود ولی امشب وسیله ای شد تا کلی عشق کنم ... این برنامه یه مهمون داشت به نام حمید که دوباره به زندگی برگشته بود .... عشق می کردم وقتی از پدر مادرش حرف می زد ... از معامله با خدا ... از عشقی که خدا بهش داده بود در ازای گرفتن عشق یه دختر  .... از آرامش و ایمان و اطمینانش کیف کردم ....دلم پر کشید وقتی در مورد مادر مرحومش ازش پرسید و بغض عاشقانش که منم بغض کردم ... اگه ندیدین تکرارشو حتما ببینین .... از معدود برنامه های به درد بخور تلویزیون بود...

بعد از افطار با بابا زیر آلاچیق نشستیم گپ زدن و یه کم قلیون کشیدیم ... درباره بازی دیروز چلسی و منچستر بحث کارشناسی کردیم!  و بعد کشید به سوژه های وطنی .... که همیشه به کری ختم می شه ....

اگه حتی دیشب شب قدر هم نبود و یا  حتی اگه خدا دعا هام رو زیر سبیلی رد کرده باشه! اما خوبیش اینه که بیشتر احساس آرامش و اطمینان می کنم ... و قشنگی های زندگی برام پر رنگ تر می شن ....

خدایا من هیچی نمی خوام بگم ... چون زبان تشکر ندارم ... همین که تو می دونی کافیه ...

چند وقتیه آرپیج اسلو این شعر قشنگ از قمیشی رو سعی می کنم در بیارم ... خب آره قرار بود با خودم روراست باشم ... نمی خوام قسمتی از احساس های روزانه ام (که مهم و مانا هستن)  رو اینجا ننویسم ... اما ... باز می خوام مثبت بهش فکر کنم .... چقدر خوبه که اینقد مطمئن و راستقدم هستم ... خدایا ممنون که اگه عشقی دادی در مقابل همه جفا ها هر روز قلبم رو مطمئن تر کردی و سکوتی تا تحمل و صبرم رو زیاد کنه ...

وقتی دستام خالی باشه .... وقتی باشم عاشق تو

غیر دل چیزی ندارم که بدونم لایق تو

دلمو از مال دنیا .... به تو هدیه داده بودم

با تمام بی پناهی به تو تکیه داده بودم

هر بلایی سرم اومد .....همه زجری که کشیدم

همه رو به جون خریدم ولی از تو نبریدم

هرجا بودم با تو بودم ....هر جا رفتم تو رو دیدم

تو سبک شدن تو رویا همه جا به تو رسیدم

اگه احساسمو کشتی ...اگه از یاد منو بردی

اگه رفتی بی تفاوت به غریبه سر سپردی

بدون اینو که دل من .....شده جادو به طلسمت

یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت...

چند تیکه حرف!

  

 

این هفته باید برم دانشگاه ... روز ثبت نام حس خیلی خوبی داشتم ... در و دیوارای دانشگاهش بالعکس دانشگاه قبلیم انگار خیلی قابل پذیرش بودن! جو هم عالی ... این طور که از دوستام شنیدم از نظر علمی هم استادای پروازی از دانشگاههای تهران می یان ... از همه مهمتر اینه که دو روز از هفته رو قراره با صمیمی ترین دوستم زندگی کنم ... کسی که بخش بزرگی از خاطرات لیسانسم هم هست ... کسی که قلبا از دوستی باهاش احساس شادی می کنم ... و برنامه های دیگه ای که با هم قراره بزاریم ... مثل شرکتی که بابای اون طرحشو داده ... 

 

 

توی دو هفته گذشته داداش گلم خیلی مریض بود ... هیچکی هم نفهمید چش بود! ۱۶ آزمایش داد و آزمایش تب مالت و هپاتیت و ... قلب کبد کلیه ها و ... رو چند بار آزمایش کردن ... به خانواده خیلی سخت گذشت ... ۱۰ کیلو یا بیشتر وزن کم کرد ... خوبه کلی پارتی داشتیم یعنی بین جامعه پزشکی شهرمون! وگرنه تاحالا دیگه وزنش منفی شده بود :دی 

 مامان وقتی نماز می خوند گریه می کرد ... خانومش جلو همه عادی رفتار می کرد ولی من گریه های یواشکیش رو می شنیدم ... خواهرام هم که دیگه نگو ... هرچند همه به ظاهر حفظ ظاهر می کردن ولی دل همه خون بود ... جالبه که خود داداشم بهشون دلداری می داد یا نمی ذاشت من برسونمش مطب یا آزمایشگاه و با اون حالش خودش رانندگی می کرد تنهایی می رفت ... آخر سر هم دو تا کپسول نایاب به دستور مشهورترین پزشک عفونت شهرمون خورد و .... خوب شد!!! 

همون شب تبش برید و حالا بهتره ... فقط برام جالبه که هیچ پزشکی نتونست بیمارش رو تشخیص بده ... یکی از این پزش معروفا می گفت یه ویروسه رفته یه جایی قایم شده! :دی 

 به نظر من بزرگترین نعمت سلامتیه که اگه قدرشو ندونیم خدا ما رو لایق بقیه نعمتها نمی کنه .... 

 

پ.ن :یک ی دو ماهی هست دارم مساله ای خیلی مهم رو تو ذهنم می پزم! با خودم کلنجار می رم و فکر می کنم این روزا به نتایج قطعی رسیدم ... یه لایحه خیلی مهم دارم تنظیم می کنم تا به مدیر محترم اجرایی خانواده یعنی مامان گلم تقدیم کنم .... تا بره برای تحقیق و اجرا ... چیزی که خیلی وقته منتظر شنیدنشه و من هم برای اولین بارو  از ته دل بدون دلهره می خوام بهش بگم .... گفته بودم که اتفاقات خیلی خیلی مهم فرادی خیلی زود در راهه ...

 

پیروزمندان ، فاتحان لحظه هایند
و شکوه زندگی را در کام فرصت ها می جویند
بسان همه ی دیگر آدمیان /آری از شکست می ترسند
اما عنان خویش به وحشت نمی سپارند  


فاتحان هرگز به نام نومیدی/ پای خویش را واپس نمی کشند
و چون توسن زندگی به سرکشی لجام بگسلد
تا که رام نگردد/ به قرار ننشینند  


فاتحان مفهوم شگفت انعطاف را خوب می دانند
و خوب می دانند که پیوسته راهی دیگر هست
وجانشان همواره آمیخته شوقی است
به آزمون تمامی راه های زندگی  


فاتحان می دانند که پا بر قله های تکامل ندارند
درآیینه ی صداقت به حرمت
ضعف خود را نظاره می کنند
و آن گاه با تمام نیروی خویش
گام های تعالی را استحکام می بخشند.  


فاتحان به زمین می افتند اما بر زمین نمی مانند
و در امتداد صعود بلند خویش ، جان سخت و پر توان
معنای ناخوش سقوط رامنکوب می کنند
فاتحان می دانند که نه سرنوشت
شرنگ تلخ شکست به کامشان می ریزد
و نه بخت ، جام پیروزی در کفشان می نهد  


فاتحان همیشه گناه خطاهای خویش را بر دوش می گیرند
در اندیشه های خویش ، سازندگی را جستجو می کنند
و در دل هر چیز ، دست به سوی خوبی هامی گشایند
و دستانشان ایجاز بهار است
که به یمنش زردترین ساقه ها بارور می شوند و به گل نشینند  


فاتحان به راهی که بر می گزینند مومنند
سخت و ناهموار ، شاید
و به چشم دیگران ، بی سرانجام و ناگوار  


فاتحان واژه صبر را می شناسند
آن ها می دانند که ارزش هر چیز به عمریست که در آن صرف می کنی

راه بی برگشت

امروز دنبال فایلی توی درایوهام می گشتم ... فولدری به چشمم خورد که عکسای دوره لیسانس توش بود یک عالمه عکس که گوشه هاردم خاک می خورد! وقتی فولدر رو باز کردم شروع کردم به دیدن تک تک عکسا ... روی هرکدوم مکثی می کردم ... انگار هر عکس و هر چهره یه دنیا خاطره رو برام زنده می کردن ... احساس لحظه ثبت هر عکسی که می یومد جلو چشمام برام زنده می شد ... به یاد روزای خوبی که داشتم دلم هری ریخت پائین!!! چه روزای خوبی بودن .. چه دوستای نابی ... چه لحظه هایی که دیگه هیچ وقتِ هیچ وقت برنمی گردن ... چه احساس های پاکی و چه اشتیاقی برای هرلحظه بودن ...  

روزایی که با تمام وجود زندگی کردم ... با دوستانی که بعضی هاشون رو حتی نمی دونم الآن کجان؟ بعضی هاشون رفتن خارج از کشور و بعضی هاشون رو هنوز برای خودم حفظ کردم .. و خاطره دوستی که هم همکلاسی دبیرستانم بود و هم از بهترین دوستای دانشگاهم که چه زود رفت ... و عکس های خاطره تلخ اون روز سیاه که برای آخرین گام ها همراهی اش کردیم ... 

عکس های اردوهایی که رفتیم ... خوشگلیه بی ریا بودنا ... پاک بودنا ... و پویایی که گاهی برای اثبات خودمون و از روی شیطنت هامون به بدجنسی معصومانه ای تبدیل می شد!

نفهمیدم چقدر طول کشید دیدن اون عکسا اما انگار برای من ۴ سال از تمام زندگی ام توی چند دقیقه گذشت ...  و حسرت بی پایان تمام شدنشون ...

من فکر می کنم آدما همیشه روزهایی از زندگی رو دارن که توی تقویم اصلی زندگیشون قرار می گیره ... یعنی مهم نیست چند سال عمر کنن .. بیشتر مهمه که اون تقویم اصیل برگه های بیشتری داشته باشه ... من دلم می خواد همیشه به این روزها نگاه کنم و با روزهای فعلیم مقایسه کنم ... دلم می خواد اگه این روزهام کیفیت پیوست به اون دفترچه ماندگار رو ندارن زودِ زود عیبشون رو بر طرف کنم ... هرچند چیزهایی هست و شرایطی که فصلی داره و آوردنشون همیشه به تلاش و خواسته ما نیست ...   

همه روزهای زندگی راه بی برگشت هستن ... کاش همه روزهای زندگی برامون پر رنگ باشه ...

 

گفت : 

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟..... (م.ا.ثالث) 

 گفتم:

منم اینجا دلم تنگ است!

            به جز یک ساز هرسازی که می بینم بد آهنگ است...

دل آ ره توشه ات عشق است

                                همان یک ساز ...

                                         به همراهت خدایی ناز

                                                                        رفیق و محرم این راز

نترس از راه بی برگشت

                          چکاوک ها ... اقاقی ها برای ماست

 

رهای من ...

رها کن شاید و اما ، اگر ها را

                                     و بی پایان بخوان رنگ تمنا را

 

اگر ره توشه برداریم

                                  برای آسمان "هرکجا" هم رنگ می سازیم

 

همین رنگ تمناها ... چکاوک ها ... اقاقی ها ...

رها .... ره توشه ات عشق است ....

دقایق خودی!

این روزا دنبال راههای میگردم تا دقایق بیشتری از روز رو مال خودم بکنم . لحظه هایی که بدونم دارم چیکار می کنم ... از سر اراده خودم اداره بشن و تا می شه اقلا براشون برنامه ریخته باشم به طوری که بدونم هر لحظه برای چی و صرف چی داره می شه و مقدمات رسیدن به چه مرحله ای از برنامه هام هست ... و از همه مهمتر لحظه هام حتی اگر به ظاهر به جبر در گذر باشه نهایت مدیریت ذهنی در جهت لذت بخش بودن و احساس مثبت همراهشون باشه ... شاید دوران خدمت یکی از چیزایی که برمن گذشته گذر زمان تحت لوای یک جبر یا یک اراده خارج خواسته خودم بوده ... و این خاصیت دوران اجباریه ...  

دلم می خواد به این اتفاق هم مثبت نگاه کنم ... و به این نتیجه می رسم که قدر لحظه هام و ِآزادی انتخابم برای سپری کردنشون دستم اومده ... قدر دنیای آزاد و دقایقی که میشه برای تک تکشون برنامه ریخت کاملا دستم اومده ... 

 

ماه رمضون رو دوست دارم ... یه جور فرصت به خود آدمه تا بیشتر فکر کنه ... بیشتر سعی در آرام بودن بکنه و دقایق بیشتری رو به جای این که برای خوردن و خوابیدن صرف کنه برای نزدیک شدن به خودش صرف کنه ... سحر های ماه رمضون واقعا قشنگن ... وقتی توی اون سکوت شب می ه با آرامش کامل فکر کرد ... نوشت یا کتاب خوند و با حتی از تصنیف های بی نظیر استاد شجریان رو گوش داد ... می شه سحر های ماه رمضون روزهای خوشگل گذشته رو به یاد بیاری و با الهام از اونها برای آیندت رویا بسازی ... می شه تا به خاطرات بد گذشته رسیدی دلت رو صاف کنی ... از خدا بخواهی که فراموش کنه و کمک کنه تا بقیه هم تو رو ببخشن ... ازش بخواهی کنارت باشه تاراحت تر خودت رو ببخشی  ... به خودت فرصت دوباره بدی و پر از سبکی و امید و نشاط باشی .... 

 

این روزها هرچه بیشتر برای خودم می شم بیشتر می فهمم چقدر راه نرفته دارم ... چقدر هیچم ... چقدر باید از خودم مراقبت می کردم و نکردم ...  بیشتر می فهمم که زندگی حادثه خیلی خیلی مهمیه و روزهام بزرگترین سرمایه ام هستن ... 

این روزها می فهمم که چه فرصت هایی از زندگی رو از کف دادم و چه بزرگ و پر معنیه این دنیا .... 

 

پ. ن : دانشگاه آزاد ثبت نام کردم ... ۹ واحد هم برداشتم ... حالا وقت اون رسیده تا تکلیف اشتغال رو معلوم کنم ... اتفاقات مهم تر فردای خیلی خیلی زود می رسه .... 

  

 

خشکسالی

 

به چشمانش فروختم خویش را

که بگویم من هم ارزشی دارم

ندانستم دیده اش در خود فروشی شهره بود

گفتم :" درفهم خود جایم ده

که بگویم من هم خانه ای دارم "

ندانستم خود آواره ی کاشانه ها بود .

آدمی با هیبت تربهار می بیند زمستان را

سرد مزاجی ردای ابهت را از بلاهت وام دارد

و تو شوکت را وامدار درک اندک منی

هرگز مگوی که عیش تکمیل را محتاج منی

که غیر از زبانم

عطش سر تا سرم حکومت داشت

تو اولین چشمه بودی

در یاد من

دریا بود .

ارشد

نتایج فوق لیسانس آزاد پریشب اومد ... حقیقتا وقتی توی سایت اعلام نتایج  جلو اسمم خوندم که نوشته قبول در انتخال اول خوشحال شدم ... سه نکته خیلی مهم بود که خوشحالی منو پر رنگ می کرد .

اول اینکه سرباز هستم و در دوران سربازی به قدری از آدم بهره کشی می کنند که از نظر جسمی و ذهنی توانایی چندانی برای کار دیگه ای باقی نمی مونه .... ولی من تونستم درس بخونم و خوب بخونم ... یادم اومد روزایی که ساعت ۷ صبح سر خدمت بودم و ۷ شب می رسیدم خونه ... تازه روز من شروع می شد چون از اون ساعت اختیار دقایقم دست خودم بود ... چه شبهای زیادی روی کتاب و جزوه هام خوابم برد و صبح خسته تر و کوفته تر کار رو شروع می کردم به امید شب که روز جدید من شروع بشه ... به یک آن انگار تمام اون سختی ها به شیرینی از تمام وجودم رخت بربست ... و البته باز هم فهمیدم که خدا چقدر دوستم داره و چقدر بهم توانایی داده ...

دومین موضوعی که خوشحالم کرد تراز و رتبه و گریدم توی آزمون بود ... اگه اشتباه نکنم برای قبولی توی این رشته و واحد دانشگاهی حدود ۱۵۰۰ نفر لیسانسه خانم و آقا شرکت کردن ... و با توجه به سخت گیری هایی که به دانشگاه آزاد شده بود تنها ۲۰ نفر از این تعداد قبول شدند و من توی این ۲۰ نفر بودم و رتبه من توی این ۱۵۰۰ نفر ششم هست ... دوستان زیادی داشتم که برای این آزمون و آزمون دولتی فارغ البال تلاش کردن ولی رتبه هاشون جملگی دو رقمی بالای ۵۰ و یا سه رقمی بود ... ممکنه نوشتارم خود ستایی باشه ... ولی مگر نه اینکه تحمل سختی .. صبر و امید.. زاینده شادی و موفقیت و سزاوار ستایش است؟

و سوم این که اگر ثبت نام کنم در رشته ای ادامه تحصیل می کنم که انتخاب اولم و تنها انتخاب دلی ام هست ... همیشه رشته و گرایشم رو از ته دل دوست داشتم ... دوران لیسانس توی درسای تخصصی غرق می شدم ... پروژه فارغ التحصیلی یا حل تمرینایی که توی درسای تخصصی می ذاشتم از بهترین خاطرات من از دانشگاه هست ... روزهای خوبی تو راهه ... دقایقی که با مطالعه و تحقیق و کار عملی با رضایت خاطر از ته دل ماندنی خواهند بود ... میخوام بالاترین معدل رو داشته باشم ... حالا که سد سربازی هم برداشته شد تا دکترا ادامه خواهم داد ...

پ.ن۱ : نتایج ارشد دولتی هم پس فردا شب می یان ... هرچند تا همین جا به گام اول خواسته ام در مورد ادامه تحصیل رسیده ام ....

 پ .ن۲ : حرف زیاد هست و عطش نوشتن ... اما زمان پرشتاب و اتفاقات این روزها وقت گیر ... دلم می خواد اینجا خیلی بیشتر بنویسم ...

- ... رها؟

-رها ...

 آن بکر نجیب ...

آن نگاه غریب

آن بیکرانه خاستگاه لحظه های من کجاست؟

تا بگیرم پرده ای از او

و بگویم با دل پرسشگرم آری!

خدایم از برایش

در دل هر چیز پاسخی بنهاده است ....

سفر

هنوز چند ساعتی نیست که از سفر برگشتم ... دلم می خواد قبل از این که بیشتر از این از برگشتنم نگذشته بنویسم ... و می دونم نمی تونم خیلی چیزا رو بنویسم ... ولی تا شوق نوشتن از سفر رو دارم باید اینجا بنویسم تا  توی دفتری که بعدا مرورش خاطره انگیزه جاش خالی نباشه ... اما چرا نمی تونم همه حرفام رو بنویسم؟ چون نمی دونم چی بنویسم ... ولی خوب درک می کنم چی شده و چه ها گذشت ...

.....خیلی بکر بود ... سکوتش و تنهایی نهفته در بیشتر دقایقش نیاز این روزهام بود ... یه دهکده ساحلی خلوت ... با مناظر طبیعی حیرت آور ... یک دنیا آب که تمام تپه ها رو محو کرده بود ... و شبهایی پر از سکوت و نسیم و انعکاس مهتاب روی آب ....

دو شب تمام رو تا صبح روی تخته سنگی که پرده از تمام گستره آب بر می داشت به صبح رسوندم ... شب اول خیلی سخت بود ... سیری داشت که نوشتنی نیست ... اما ...

گاهی باید تمام چیزایی که به خورد روح و روانمون دادیم رو بالا بیاریم ... مثل غذای مسموم ... گاهی باید این قدر شهامت پیدا کنیم تا خودمون رو ببخشیم ... جراتِ دادن فرصت دوباره به خودمون رو پیدا کنیم ..... دقایق و آدمای گذشته رو ببخشیم . دلمون رو صاف کنیم که اون دقایق و اون آدما هم ما رو بخشیدن یا می بخشن ...  برای من رسیدن به این چیزا توی شب اول خیلی خیلی سخت بود ....

سکوت و تنهایی به همراه آرامش حاکم بر اون دهکده به طرز عجیبی روح خسته ام رو ترمیم کرد ... برای خودم هم باور رسیدن به این حرف سخت بود .... اما آخه گاهی یادم می ره چه خدایی دارم .....

بیشتر نمی تونم بنویسم ... فقط خیلی خوشحالم ... خوشحالی که شاید چهار سال بود حس نکرده بودم ... پر از شوق ساختن تمام خوبی ها هستم و پر از توان ایستادگی در برابر تمام بدی ها .... دوباره دلم می خواد همه عالم خدا رو دوست داشته باشم .... انگاری دوباره دلم می خواد به همه چیز و همه کس مهربون و صادق باشم ... 

کاش می تونستم بگم اون دوشب که رود و مهتاب و سکوت شب شاهد من و خدام بودن چه ها گذشت ....

حرفهای زیادی دارم ... باز می یام تا بنویسم ....

خداجونم ... من می دونم همیشه هوامو داشتی ... می دونم به من بیشتر از بیشتر بندهات دادی ... ممنونتم ... ممنونتم که دوباره دلم رو بهم پس دادی ... ممنونم که دوباره یادم آوردی چیزایی که به ذاتم بخشیدی ... مرسی که بهم نشون دادی اگه اینا رو گم کنم چی به سرم می یاد تا با چشمای باز تر و مسئولانه تر به داشته هام چشم بدوزم و ازشون مراقبت بکنم ... خداجونی می دونی؟ می دونی چقد دوست دارم؟