کاغذ و قلمی بر می دارم ...

می نویسم و خط می زنم ... می نویسم و خط می زنم

اما باید بنویسم  

می خواهم هرچه مشغله در ذهن دارم بنویسم تا ذهنم تخلیه شده و بعد تمام وقت و آن چه می توانم یا فکر می کنم باید بتوانم را هم بنویسم و بعد برای آن چه کم دارم هم فکری بکنم ...  

اول فکر می کنم امروز سه شنبه است که نیست و من یکروز بیشتر وقت دارم ... به امتحان جمعه فکر می کنم و تکالیف درسی و سمینار شنبه ام ... ذهنم را آماده می کنم.... به سمینار دو درس دیگه ام و به ارائه ای که هفته پیش داشتم و داوری این سمینار که نمره اش چقدر برایم مهم است ... به برنامه اداره فکر می کنم که باید طرحی بدهم و این پروژه ای که امروز تعریف شد ... به این که من نماینده اداره در جشنواره هستم و باید به تنهایی همه مسائل مربوطه رو کنترل کنم ... جواب فلان نامه یا اصلاح فلان برنامه یا فلان جلسه و هماهنگی های تشکیل تعاونی مسکن و .... تحویل کار همسرجان که روزها براش زحمت کشیده و  .. و ...  

  

فکر می کنم وقت به اندازه کافی هست اما نه به حدی که اصراف بشود ... یعنی وقتم چندان fault tolerant  نیست... و ضمنا یار و همیار خوبی دارم که بسیار دقیق مهربان و توانا هست که مابقی ماجرا رابه این دلیل که مسبب بودنش پیش من هست دوست هم می دارم ... 

من با تمام محدودیت های انسانی ام ... با همه ضعفم ... با همه آنچه دارم و ندارم با بودن تو همیشه هستم ... با  داشتنت دارا و توانایم .. تو که خدا هم برای وجودت به زندگانی ام آرامش و برکت و حرکت داده است... 

  

بازهم شاملو ... این بار تولد هشتاد و چهارم و بهانه ای تا  گروهی از آدم ها بخوانندش ...  

شاملو دوست مهربان دوران لیسانس ...   

و چقدر صدایش در قصه مسافر کوچولو برایم گوش دادنیست ...

روزهایی که آموختمش و امروز خوب می فهمم کلامش را 

  

 

 

 

 

 

 شعری که زندگیست 

از زندگی نبود.

در آسمان خشک خیالش او

جز با شراب و یار نمی‌کرد گفت‌وگو.

او در خیال بود شب و روز

در دام گیس مضحک معشوقه پای‌بند

حال آنکه دیگران

دستی به جام باده و دستی به زلف یار

مستانه در زمین خدا نعره می‌زدند.

موضوع شعر شاعر

                         چون غیر از این نبود

تاثیر شعر او نیز

                        چیزی جز این نبود.

آن را به جای مته نمی‌شد به کار زد

در راه‌های رزم.

با دست‌کار شعر

هر دیو صخره را

از پیش راه خلق

                     نمی‌شد کنار زد.

یعنی اثر نداشت وجودش.

فرقی نداشت بود و نبودش.

آن را به جای دار نمی‌شد به کار برد.

حال آنکه من

                   به‌شخصه

                                   زمانی

همراه شعر خویش

هم دوش شن چوی کره‌ای

                                 جنگ کرده‌ام.

یک بار هم "حمیدی" شاعر را

در چند سال پیش

بر دار شعر خویشتن

                          آونگ کرده‌ام...

امروز

         شعر

                حربه‌ی خلق است

زیرا که شاعران

خود شاخه‌ای زجنگل خلق‌اند

نه یاسمین و سنبل گل‌خانه‌ی فلان.

بیگانه نیست

                 شاعر امروز

با دردهای مشترک خلق.

او با لبان مردم

                    لبخند می‌زند.

امروز

شاعر

باید لباس خوب بپوشد

کفش تمیز و واکس‌زده باید به پا کند

آنگاه در شلوغترین نقطه‌های شهر

موضوع وزن و قافیه‌اش را، یکی یکی

با دقتی که خاص خود اوست

از بین عابران خیابان جدا کند:

"همراه من بیایید همشهری عزیز!

دنبالتان سه روز تمام است

                                     دربه‌در

                                              همه جا سر کشیده‌ام."

"دنبال من؟

عجیب است!

آقا ، مرا شما

لابد به جای یک کس دیگر گرفته‌اید."

"نه جانم، این محال است.

من وزن شعر تازه‌ی خود را

از دور می شناسم"

"گفتی چه ؟

                   وزن شعر ؟"

                                      "تامل بکن رفیق...

وزن و لغات و قافیه‌ها را

                            همیشه من

در کوچه جسته‌ام.

آحاد شعر من، همه افراد مردمند،

از زندگی [ که بیشتر مضمون قطعه است]

تا لفظ و وزن و قافیه‌ی شعر، جمله را

من در میان مردم می‌جویم...

                                      این طریق

بهتر به شعر ، زندگی و رشد می‌دهد...."

 

اکنون

هنگام آن رسیده که عابر را

شاعر کند مجاب

با منطقی که خاصه‌ی شعر است

تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار

ورنه، تمام زحمت او می‌رود ز دست...

خب،

حالا که وزن یافته آمد

هنگام جستجوی لغات است:

                                   هر لغت

چندان که برمی‌آیدش از نام

دوشیزه‌‌ای‌ست شوخ و دل‌آرام...

باید برای وزن که جسته است

شاعر لغاتِ درخور آن جست‌وجو کند.

این کار، مشکل است و تحمل‌سوز

لیکن

          گزیر

                   نیست:

آقای وزن و خانم ایشان- لغت- اگر

همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم

محصول زندگانیشان دل‌پذیر نیست

مثل من و زنم.

من وزن بودم، او کلمات [آسه های وزن]

موضوع شعر نیز

پیوند جاودانه‌ی لب‌های مهر بود...

با آن که شادمانه در این شعر می‌نشست

لبخند کودکان ما [این ضربه‌های شاد]

لیکن چه سود؟ چون کلمات سیاه و سرد

احساس شوم مرثیه‌واری به شعر داد.

هم وزن را شکست

هم ضربه‌های شاد را

هم شعر بی‌ثمر شد و مهمل

هم خسته کرد بی‌سببی اوستاد را!

باری سخن دراز شد

وین زخم دردناک را

خونابه باز شد.

الگوی شعر شاعر امروز

گفتیم

           زندگی‌ست.

از روی زندگی‌ست که شاعر

با آب و رنگ شعر

نقشی به روی نقشه‌ی دگر

تصویر می‌کند.

او شعر می‌نویسد،

                       یعنی

او دست می‌نهد به جراحات شهر پیر.

یعنی

او قصه می‌کند

                    به شب

                                از صبح دل‌پذیر.

او شعر می‌نویسد

                     یعنی

او دردهای شهر و دیارش را

فریاد می‌کند.

یعنی

او با سرود خویش

                         روان‌های خسته را

آباد می‌کند.

او شعر می‌نویسد

                       یعنی

او قلب‌های سرد تهی مانده را

                                   ز شوق

سرشار می‌کند.

یعنی

او رو به صبح طالع، چشمان خفته را

بیدار می‌کند.

او شعر می‌نویسد

                      یعنی

او افتخارنامه‌ی انسان عصر را

تفسیر می‌کند.

یعنی

او فتح نامه‌های زمانش را

تقریر می‌کند.

این بحث خشک معنی الفاظ خاص نیز

در کار شعر نیست ...

                            اگر شعر زندگی‌ست

ما در تک سیاه‌ترین آیه‌های آن

گرمای آفتابی عشق و امید را

احساس می‌کنیم.

کیوان

         سرود زندگی‌اش را

در خون سروده است

وارتان

         غریو زندگی‌اش را

در قالب سکوت.

اما اگرچه قافیه‌ی زندگی

                              در آن

چیزی به غیر ضربه‌ی کشدار مرگ نیست،

در هر دو شعر

                    معنی هر مرگ

                                             زندگی‌ست!

مرا تو بی سببی نیستی

فکر می کنم بعد از این ترم مقدار زیادی استراحت کنم ... یک فراغت خاص که با شیرینی انجام مقدمات برای شروع زندگی مشترک ما همراه میشه ... یک نگاه به عقب می کنم ... چندان دور نبودند روزایی که من می شمردمشون ... روزهای ترانه و اندوه شاید ... روزایی که بی عشق و خاکستری بودن ... و من چقدر زود در مسیری که می خواستم قرار گرفتم ... وقتی به تو فکر کردم و تو درخواست همراهی ام را قبول کردی ... در این یکسال هر لحظه نهال عشق ما به خود بالید هی نوازش شد و هی رشد کرد و امروز کم کم سایه ای دارد تا ما رو در بر بگیره و تنه ای که بتونیم بهش تکیه کنیم ... 

یکسال از نامزدی ما میگذره .. دیشب تا دستمو  گرفتی تا با هم کیک رو ببریم باورم نمی شد که چه زود یک سال شد و چقدر من و تو روزهای پویا و پاک و بالنده ای داشته ایم .... 

  من این بیقراری را به دنیایی نمی دهم ... خواستنت تمام ثروت من است سارای من .... 

 

مرا

تو

بی سببی

نیستی...

به راستی

صلت کدام قصیده ای

ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی...

پس پشت مردمکان

فریاد کدم زندانیست

که آزادی را

به لبان بر آماسیده

گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

 نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی...

امشب هم میگذره ... من به اتوبوس اراک میرسم ... صبح اراک خواهم بود ... سرکلاس میرمو امتحان میدم و برمیگردم ... اینها سخت نیست ... تنها دوری تو و نبودن امشبم با تو قلبم رو فشرده و مظطرب کرده ... فقط تا اول بهمن ماه باید صبرکرد ... تنها هفتاد روز ... روزی که من آخرین امتحان عمرم رو می دم و فقط می مونه یه تز ... و فارغ البال می تونم هرلحظه و در هر حسی در کنار تو باشم .... 

شال  قشنگی که تو با دستای مهربونت بافته ای رو بدست گرفته ام ...هی می بویم و هر بار دلم تسکین می یابد ... نمی خواهم امشب تا وقتی سوار اتوبوس نشده ام بهت زنگ بزنم .. شاید بیقراریم اینگونه که هست حس خوبی رو برات القا نکنه ...  

 

دوست دارم امشب نگران رفتنم نباشی ... تا صبح خوب و رویایی بخوابی فرشته من ... و من هم آنقدر زمزمه می کنم تا با یادت به خواب روم .... 

 

شب از مهتاب سر میره 

تمام ماه تو آبه 

شبیه عکس یک رویاست 

تو خوابیدی ... جهان خوابه ... 

زمین دور تو میگرده 

زمان دست تو افتاده 

تماشا کن سکوت تو 

عجب عمقی به شب داده  

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی 

شب از جایی شروع میشه 

که تو چشماتو میبندی  

تو را آغوش میگیرم 

تنم سر ریز رویا شه 

جهان قدر یه لالایی  

توی آغوش من جا شه  

تو را آغوش میگیرم 

هوا تاریک تر میشه 

خدا از دستهای تو 

به من نزدیکتر میشه  

زمین دور تو میگرده 

زمان دست تو افتاده 

تماشا کن سکوت تو 

عجب عمقی به شب داده  

تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی 

تماشا کن ... تماشا کن 

چه بیرحمانه زیبایی

صبح دل انگیزیه ... همین خواب شبانه کافیه تا برای یک روز پر مشغله دیگه آماده باشم .... این روزها نمی فهمم می روند و کی روز جدید می آید ... دیروز تو را هم مثل همیشه درگیر کار خودم کردم ... با این که می دانستم برای جایی از زندگیمان نذر روزه کرده ای و به جا می آوری ...  

گاهی دلم می خواد این روزها خیلی خیلی زود می رفتن و من و تو بی مشغله فقط برای گفتن از هم ساعت هامون رو می گذروندیم ... 

فکر نمی کنم شرایط فعلی ام را قبلا تجربه کرده باشم ... کار و درس ... هر دو پر حجم و تمنا بودن با تو بعضی وقتا درس یا کار اون رو به تعویق می اندازن و من سخت دلم میگیرد و ... 

 

خیلی خوشحالم که تو هم می نویسی ... این یعنی یک زاویه دید دوطرفه جدید توی زندگی ما ... بله ما هرلحظه و در هز حالتی حرف دلمون رو به زبون می یاریم ... در مقابل هم پوششی نداریم ... ولی باز هم نوشتن این دنیای مجازی خوب و دوست داشتنیه ... خوشحالم که اینجا هم تنها نیستم ... هرچند همیشه بوده ای 

 

جمعه روز خوبی بود ... چهره هایی که خاطرات روزهای خوب رو برات زنده می کردن و خوشحالی از احساس زنده بودن در خاطر خاطره ها ... در این میان من در کنار تو احساس آرامش و شادی بی اندازه ای داشتم ... 

 

وقت تمام! انگار....  اگه دیر برسم از سرویس خان داداش!! جا می مونم ....  

 

برای شروع یه روز جدید خدایا به امید تو 

احساس خواب آلودگی نمی کنم اما خوب می دونم حتما امشب خواب عمیقی خواهم رفت.. امروز هم گذشت و تمام هفته ای که برایش درگیر شد... دیشب نفهمیدم کی صبح شده فقط خوشحال بودم که کارم تمام شده و یک ساعتی می خوابم و می رم سرکار ... نتیجه اون خیلی خوب بود و من تونستم نتیجه کارم رو هم به آقای معاون وزیر نشون بدم هم به رئیسم و هم به خودم تا یادم بمونه می تونم اگه چیزی رو بخوام حل کنم ....

تو باز هم همراه من بودی ... از دیگر خوشبختی های من اینه که ما هم رشته ای  هستیم ... و خیلی خوب کار من رو درک می کنی و خیلی جاها بهم کمک می رسونی با وجودی که پروژه های خودت هم هست ... همین که حس می کنم کنارم هستی خودش نهایت انرژی و امیده چه برسه به این که تازه خیلی دقیق و خوب و بهتر از خودم حتی چالش های کارم رو درک می کنی ؛ تحمل می کنی و به من مشاوره و راهنمایی فنی می دهی .... و در عمل ماهرانه مشکل کاری من رو درک کرده ای و حل کرده ای ...

دو هفته هم از اومدن ما از سفر گذشت ... زمان مهم ترین مساله ای هست که این روزها ضمنا بهش فکر می کنم ... من باید بتونم هم خودم شتاب بیشتری به کارام بدم و هم کمی از شتاب گذر زمان رو کم کنم ... یعنی باید کارای نا لازم زمان بر رو فعلا اولویت پایین بدم و حتی بتونم اونها رو برای دو سه ماهی بلوکه کنم .... و هم باید سعی کنم هر کاری رو سر موقع خودش انجام بدم تا به بعدا موکول نشه چرا که بعدا هم حجم کارها زیاد می شه و وقت کم ...

این هفته تازه می خوام ترم جدید رو افتتاح کنم! ... البته دوهفته دیگه میانترما شروع می شه و بلافاصله هم پایان ترم و سمینار این ترم و .... بعدش هم که کلی کار مهم مهم داریم ... اول که به دو ماه فکر می کنم یه کم نگران می شم ولی خب کم کم حالم خوب می شه چون هم زمان رو باید بیارم باز کنم و کارا رو تقسیم کنم توی زمان و هم این که می دونم تو باز در کنارم هستی ... دلم گرم می شه و تازه انگار دوست دارم که زودتر این روزها شروع بشن ...

امروز داشتم به قصه استخدام رسمی فکر می کردم ... آنی به ذهنم اومد که سی سال باید کارمند باشم حتی اگر روزی رئیس هم بشوم ... حتی با این که می دونم حقوقش خیلی بهتر از کار بیرونه و تقریبا امنیت خاطر خوبی می یاره ... ولی واقعا نمی دونم این من رو ارضا می کنه یا نه ... امشب که قراره عمیق بخوابم برنامه ای برای عمیق یا حتی سطحی فکر کردن به هیچ مساله ای به جز استراحت رو ندارم ... امشب وقت استراحته و گرنه خستگی می مونه برای فردا و فردا باز باید برای اون وقت بزارم و بخوابم!!!

پ . ن: می خواستم از سفر بنویسم ... از این که چقدر خوب گذشت ... از لحظه لحظه قشنگش ولی زمانش گذشت و من نتونستم آپ کنم ... این پ.ن. نقدا اینجا ثبت شده و رسما اعلام میشه از داشتن همسفر همیشگی چون شما برای تمام عمر بسیار کیفور و شاد می باشیم ....

 

90.jpg

سفر

همه چی حاضر و آماده شده ... یه حس عجیبی دارم ... نمی دونم چیه ...

تمام وسایل لازم سفر رو برداشتم ... بازم همه چیزایی که می خواستم یه ساک بیشتر نشد ... بامداد فردا ما با هم می ریم سفر ... اولین سفر طولانی ... این اولین سفر من با رفیق همیشگی زندگیم هست ... دلم شور می زنه ... حس همین الآنم غریبه ... من توی این سه سال همش درگیر بودم ... هیچوقت این شکلی یک هفته خلص نکرده بودم! انگار نرفته یه جور احساس خلا مشغله ای می کنم ... یه کم هم در مورد درسام احساس قدرت نمی کنم! ... این سمیناری که بلاتکلیف شد و اون درسی که اذیت کرد توی روحیه ام اثر سو گذاشت البته به اندازه خودش ....

فردا شب اگه خدا بخواد با تو کنار دریا نشستم و سکوت تو رو با تمام دل گوش می کنم ... من و تو و موجای دریا با هم آواز می خونیم ... این یه هفته باید انرژی بگیریم ... تا من در کنار تو محکم تر از قبل کارهام رو سر و سامان بدم و ما با هم شروع خوب و مناسبی رو آغاز کنیم ...

بانوی من من احساس خوبی دارم از این که تمام وقتها با تو خواهم بود ... بدون مشغله های دیگه ...  با هم هر لحظه نجوا خواهیم کرد ... هر لحظه که بخواهیم دستامون رو نقدا توی دست  هم می بینیم ... همسفر مهربان و یکتای تمام زندگی ام ... می خواهم همسفر خوبی برات باشم ...

فاتحان

 ما امشب مسابقه رو باختیم و تمام امیدمان برای قهرمانی تمام شد ... من چون از بازی قبلی مصدوم شدم نتونستم بازی کنم فقط روی سکوها نشسته بودم و نگاه کردم و یواشکی و بعضی وقتا بلند بلند حرص خوردم ... خیلی دلم می خواست تو این بازی باشم ... اما خب نشد! .... امشب همینطور که بازی رو می دیدم خوب برام جا افتاد که یه لحظه فقط یه لحظه انتخاب و تصمصم درست می تونه توی نتیجه مهم باشه ... مثل زندگی که عین مسابقه می مونه ... یه لحظه سهل انگاری و یا خروج از اصول آدم(چه درست چه غلط) می تونه نتیجه رو عوض کنه ... ما شیوه درست رو می دوننستیم چیه و برامون تمرین شده و جا افتاده بود ولی فقط یک لحظه بازی احساسی و فراموشی نکته ای که نقطه ضعفمون بود کار رو تموم کرد ... لحظه به لحظه زندگی هم سرنوشت لحظه بعدی رو می سازه ....  و همین لحظه ها میشن عمر یکبار مصرف ما ...

پیروزمندان فاتحان لحظه هایند

وشکوه زندگی را در کام فرصت ها می جویند.

بسان همه ی آدمیان

آری از شکست می ترسند.

اما عنان خویش به وحشت نمی سپارند.

فاتحان هرگز به نام نومیدی

پای خویش وا پس نمی کشند.

فاتحان مفهوم شگفت انعطاف را خوب می دانند.

و خوب می دانند که پیوسته راهی دیگر هست ,

و جانشان همواره آمیخته شوقی ست به آزمون تمامی راه های زندگی.

فاتحان می دانند که پا بر قله ی تکامل ندارند.

در آیینه ی صداقت به حرمت

ضعف خود را نظاره می کنند.

و آنگاه با تمام نیروی خویش

گام های تعالی را استحکام می بخشند.

فاتحان به زمین می افتند اما بر زمین نمی مانند.

فاتحان می دانند که نه سرنوشت ,شرنگ تلخ شکست به کامشان می ریزد

و نه بخت ,جام پیروزی در کفشان می نهد.

فاتحان همیشه گناه خطا های خویش را بر دوش می گیرند.,

در اندیشه های خویش ساختن را جستجو می کنند

و در دل هر چیز ,دست به سوی خوبی ها می گشایند.

و دستانشان ایجاز بهار است,

که به یمنش زردترین ساقه ها بارور می شود و به گل می نشیند.

فاتحان به راهی که بر می گزینند مومنند.

سخت و ناهموار شاید

و به چشم دیگران ,بی سرانجام و ناگوار.

فاتحان واژه صبر را می شناسند.

آنها میدانند که : ارزش هر چیزی به عمریست که درآن صرف می کنی ... 

 

پی نوشت مهم : امروز نه تا فیلم خوشگل کارتونی خریدم تا بشینیم با هم ببینیم و کیف کنیم .... گربه گارفیلد ۲ - سیندرلا ۳ - دسپرو- ماداگاسکار ۲ و ... کلی خوش بگذره ها

من اینطور فکر می کنم ... اینطور درک می کنم ... این شکلی می فهمم که تا سرم از شراب نابی از خواستن با دستان فهیم یک فرشته زیبا و تمام عیار گرم می شه مستانه و بی هوا ... رهای رها خوندن و ساز زدن تمام درک بودنمه ... هر لحظه گفتن و فریاد کردن و یا حتی یک زمزمه آرام هم آرامم نمی کند ... با این وجود هرچه رسواتر مانا تر ... یک اطمینان قلبی از جاودانگی و آرامش ... یک مستی ابدی ...


 من خنده ام می گیرد تا نمایش مسخره سیاسی امروزها رو می بینم ... بله گرایش های سیاسی مورد علاقه ام هرچند که گاها کوچک و یا ایده آل هست این روزها دچار غش شده و فشار ناجوانمردانه ای رو از تعصب و بی تعصبی و دروغ و حقیقت می خورد ولی تا می بینم اکثریت خاموش این جامعه این شکلی کبکانه زیست می کنند ... منفعل و ظلم پذیر .... اینجا نمی خواهم سیاسی بنویسم چنانچه تا امروز هم ننوشتم ... اینجا خیلی پاک تر از این یاد ملول و خسته است ... فقط شعری را می نویسم تا هر بار باز بخوانم و از یاد نبرم ... تا روز موعود که بدان امید بسته ام ... روزی که خواهد آمد ... 


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب،
بردولت آشیان شما نیز بگذرد.

باد خزان نکبت ایام، ناگهان،

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.

آب اجل که هست گلوگیر خاص وعام،
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز،
این تیزی سنان شما نیز بگذرد.

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد،
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت،
این عو عو سگان شما نیز بگذرد.

آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست،
گرد سم خران شما نیز بگذرد.

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت،
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد.

زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت،
ناچار کاروان شما نیز بگذرد.

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن،
تاًثیر اختران شما نیز بگذرد.

این نوبت از کسان، به شما ناکسان رسید،
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد.

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان،
بعد از دو روز، از آن شما نیز بگذرد.

بر تیر جورتان، ز تحمل سپر کنم،
تا سختی کمان شما نیز بگذرد. 

 

* سیف فرغانی از شاعران سبک عراقی قرن هفتم و هشتم هجری و معاصر سعدی، اهل معنی، مدح گریز و بسیار گمنام است. تا آنجا که دکتر ذبیح الله صفا می‌گوید: "در هیچ‌یک از تذکره‌ها و ماخذهایی که توانسته‌ام به آن‌ها مراجعه کنم نام و اثری ازاین شاعر توانا ندیدم. با آن‌که او مقامی بلند در بیان حقایق عرفانی داشته وبه یقین از پیشوایان خانقاهی بوده است." علت اصلی گمنام ماندن سیف فرغانی را زندگانی در شهر کوچک" آق سرای" می دانند. نکته قابل توجه در زندگی وی دربار گریزی اوست و توجه خاص‌اش به علم و معرفت. سیف زبانی تلخ و گزنده دارد و در میان شاعران صوفی و خانقاهی از جمله نادر شاعرانی است که هم در مورد مسائل درونی و خویشتن‌اش شعر گفته و هم شاعری برون‌گرا و اجتماعی بوده است. معروف‌ترین قصیده‌ی سیف "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد" است که شاعر به جرم سرودن این شعر، به دست مغولان کشته شد.

همچو عطر پاک گلها...

 یک ساعتی هست از سر کار اومدم ... دلم به کاری نمیره .... خونه تنهام ... خوابم نمی برد ... دلم انگار تنگ است... دلشوره سمینارم هست اما این آزارم نمی دهد ... خوب می فهمم دلیل دلتنگی ام را ... تو ... از دیشب که تو را در آغوش کشیدم و با تمام هستی ام بوئیدمت تا حالا نیمروزی بیشتر نیست ... ولی دل تنگت شده ام ... میدانی؟ ... مسائل روزمره مثل اداره .. دانشگاه .. سختی ها و شیرینی هاش برای من موضوعاتی واقعا فرعی و البته قابل اعتنا هستن ... بیشتر شبیه یک تشریفات ... بود و نبودشون خیلی دلم رو خوشحال نمی کنن یا خیلی سراسیمه نمی شوم ... بودن در کنار تو داشتن همیشگی دستان تو در دستام ... وقتی مادام عطر بودن تو سرمستم می کند دلیل امن دلم هستن ... من دلم می خواد این چند ماه و این ترم هم گذر کنه تا با تموم شدن درسام برای همیشه در کنار تو باشم ...  

بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم  

تا بلرزد زیر باروان سیمینت تنم 

چهره زیبای خود را از رخ من وا مگیر 

جز به آغوش چمن یا دامن من جا مگیر  

 

مدام یه نفس می بویمت ... دلم سیر نمی شود بانو... دلم اینجاست که امن است ... تو ... فرشته من ... تمام ثروت من ... همه وجودم .... چه خوب بیقرارم می کنی و چه خوب آرام ... 

راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من 

جستجو کن عشق را در گرمی آغوش من   

 

باز آلبوم آتلیه مان را شروع به دیدن می کنم ... ته دلم شوقی جوشان غلیان می کند ... من خیلی فکر کرده ام ... به این که چطور خدا تو را به من داد و چطور قدر دان او و فرشته او باشم؟ 

من تو را تا بیکران ها ها 

من تو را کهکشان ها ها 

از زمین تا آسمانها دوست دارم ... می پرستم 

من تو رت همچون اهورا 

من تو را همچون مسیحا 

همچو عطر پاک گلها دوست دارم ... می پرستم   

 

بانوی زیبا و مهربانم ... صبر و شکیبایی ات ... متانت و فهم دوست داشتنی ات ... قلب مهربان و با خدایت ... پاکی و نجابت و اعتمادت ... گذشت و فداکاری ات  و.. و.. این همه را چگونه شکر گزار باشم؟

من تو را با هستی خود با وجودم 

عاشم با خون خود ... با تار و پودم 

من تو را با لحظه های انتظارم 

عاشقم با این نگاه بی قرارم 

من تو را همچون پرستو 

یاسمن ها ... نسترن ها 

من تو را با آنچه هستی دوست دارم ... می پرستم  

 آماده می شم عصر پیشت باشم ....

همیشه برایم آغازیست از دوست داشتنت!

یکسال پیش دوباره نوشتن رو از اینجا آغاز کردم .... روزهایی که برای من ابتدای بودنی شدند ... آغاز دوباره ای که باید با حقیقت و بصیرت آشکاری شروع می شد.... فکر می کنم بزرگترین و بهترین تصمیم اون روزها خواستن بودنم و پیدا شدنم بود ... بها به قلبم و سعی در مراقبت از جوانه ای که تازه دوباره سبز می شد و این بار باید با نور عشق و احترام و حقیقت سرآغاز شروع یک نور یک پویایی خاص و یک زندگی جاری می شد.... جوانه ای که با بذر صبر و صبر و صبر و مراقبت سخت و آگاهانه پیدا شده بود .... و امروز چیزی فراتر از آنچه در نهایت خیال تصور می کردم مرا در بر گرفته و شاخ و برگ و سایه اش و حتی تنه تنومندش برایم یک دنیا پویایی عشق اطمینان امید و اراده به ارمغان آورده .... من خوب فهمیده ام که ابتدای راهم و هیچ رسالتی جز آبیاری و نوازش درخت سبز زندگی مان ندارم ... و مقاومتی که هردو جانانه در برابر طوفان ها می کنیم تا خم نشویم و نشکنیم ...  

دیروز شنبه شلوغ آخر ماه رو مغرورانه مرخصی گرفتم تا با تو باشم و از صبح تا شب پیش تو بودم .... حقیقتا گاهی فکر می کنم نمی شد خوشبخت تر از این باشم ... نه این که سختی نبوده ... بوده ... نه این که غم نبوده ... چرا بوده ولی با هم بودیم و گذشتیم تا با هم حتی اگر کمی به کمال و مرحله ای بالاتر از عشق برسیم ...  

پارسال این روزها که هنوز سرباز بودم فقط فکر می کردم ... به گذشته هام به آینده ام ... و به تصمیمی که سهم خودم رو از عشق و محبت و کل این دنیا می خواستم ...  

من دقیقا از لحظه ای که برای عشق ورزیدن با اطمینان و از ته قلبم مصمم شدم تا این لحظه کلی روشنایی و سپیدی و امید توی زندگیم پیدا کردم ... و تو باعث این اطمینان بودی ... امروز که ندیدمت حتی مکالمه های طولانی هم دلم رو آروم نمی کنه ... می خوام زودتر بخوابم تا تورو در خواب ببینم تا فردا بشه و دوباره پیش هم باشیم .... 

دوستت دارم مهربانم ... دوستت دارم ....