سفر

هنوز چند ساعتی نیست که از سفر برگشتم ... دلم می خواد قبل از این که بیشتر از این از برگشتنم نگذشته بنویسم ... و می دونم نمی تونم خیلی چیزا رو بنویسم ... ولی تا شوق نوشتن از سفر رو دارم باید اینجا بنویسم تا  توی دفتری که بعدا مرورش خاطره انگیزه جاش خالی نباشه ... اما چرا نمی تونم همه حرفام رو بنویسم؟ چون نمی دونم چی بنویسم ... ولی خوب درک می کنم چی شده و چه ها گذشت ...

.....خیلی بکر بود ... سکوتش و تنهایی نهفته در بیشتر دقایقش نیاز این روزهام بود ... یه دهکده ساحلی خلوت ... با مناظر طبیعی حیرت آور ... یک دنیا آب که تمام تپه ها رو محو کرده بود ... و شبهایی پر از سکوت و نسیم و انعکاس مهتاب روی آب ....

دو شب تمام رو تا صبح روی تخته سنگی که پرده از تمام گستره آب بر می داشت به صبح رسوندم ... شب اول خیلی سخت بود ... سیری داشت که نوشتنی نیست ... اما ...

گاهی باید تمام چیزایی که به خورد روح و روانمون دادیم رو بالا بیاریم ... مثل غذای مسموم ... گاهی باید این قدر شهامت پیدا کنیم تا خودمون رو ببخشیم ... جراتِ دادن فرصت دوباره به خودمون رو پیدا کنیم ..... دقایق و آدمای گذشته رو ببخشیم . دلمون رو صاف کنیم که اون دقایق و اون آدما هم ما رو بخشیدن یا می بخشن ...  برای من رسیدن به این چیزا توی شب اول خیلی خیلی سخت بود ....

سکوت و تنهایی به همراه آرامش حاکم بر اون دهکده به طرز عجیبی روح خسته ام رو ترمیم کرد ... برای خودم هم باور رسیدن به این حرف سخت بود .... اما آخه گاهی یادم می ره چه خدایی دارم .....

بیشتر نمی تونم بنویسم ... فقط خیلی خوشحالم ... خوشحالی که شاید چهار سال بود حس نکرده بودم ... پر از شوق ساختن تمام خوبی ها هستم و پر از توان ایستادگی در برابر تمام بدی ها .... دوباره دلم می خواد همه عالم خدا رو دوست داشته باشم .... انگاری دوباره دلم می خواد به همه چیز و همه کس مهربون و صادق باشم ... 

کاش می تونستم بگم اون دوشب که رود و مهتاب و سکوت شب شاهد من و خدام بودن چه ها گذشت ....

حرفهای زیادی دارم ... باز می یام تا بنویسم ....

خداجونم ... من می دونم همیشه هوامو داشتی ... می دونم به من بیشتر از بیشتر بندهات دادی ... ممنونتم ... ممنونتم که دوباره دلم رو بهم پس دادی ... ممنونم که دوباره یادم آوردی چیزایی که به ذاتم بخشیدی ... مرسی که بهم نشون دادی اگه اینا رو گم کنم چی به سرم می یاد تا با چشمای باز تر و مسئولانه تر به داشته هام چشم بدوزم و ازشون مراقبت بکنم ... خداجونی می دونی؟ می دونی چقد دوست دارم؟

رهایی ....

بعضی چیزا هست تو زندگی ما آدما که برامون آرمان یا تقدس یا اصالت به حساب می یان ... منظورم اون چیزاییه که برای معنا داشتنمون دنبالشیم یا برای این که احساس کنیم خودمون هستیم ...

رهایی ... احساسی که همیشه با اون خودم بودم و یکی از آرمان های من بوده و هست ... رهایی از وابستگی به هرچی و هر کی ... رهایی از قیدهایی که فقط ذهن و احساس و شعور آدمها رو محدود می کنه ... رهایی از دربند بودن ... زندونایی که دل و قلب و روح آدما رو حبس می کنن ... مثل یک عادت ... مثل یک لحظه نفس کشیدن بدون درک و شعور اون ... مثل عادت نفس کشیدن ....

روزای زیادی بودن تو زندگیم که تونستم به این رهایی نزدیک باشم ... و روزایی که در نهایت دوری موجودیتش رو با تمام وجود درک کردم .... و این روزا به هر قیمتی دنبال رسیدن دوباره به رهایی هستم ... شاید به همین دلیل اسم اینجا رو رهایی گذاشتم ... دلم می خواد هرچه هم سخت ... دوباره تلاش کنم خودم رو بسازم و به احساس سبکی و بی نیازی و رهایی که دوستش دارم برسم ...

همچنین همیشه دنبال یک رها بوده ام (نه امروز که خواستن تنهایی به طور مبهمی قلبم رو احطه کرده) گاهی جایی هم کسی رو رها خوانده ام ... اما هنوز رها یی که رهایی بکند پیدا نکردم ...

قبل تر ها .. خیلی سال پیش ... شعر گونه هایی داشتم که ناخوآگاه رها هم توی اون کلمات می نشست ... سعی می کنم به مرور اونها رو هم اینجا بنویسم ... رها یی که روزی پیدا خواهم کرد ... روزی که رهایی را در دل و جانم حل کرده باشم ... اگر می خواهم دوباره رها باشم برای اینه تا قهر دل رو بسوزونم ... خواست تنهایی اون رو تغییر بدم ... دوباره روحم رو جلا بدم ... چون اطمینان دارم خواهش رهایی در من خواست خدا بوده و هر آنچه در ذات ما نهاده در بیرون از ما پاسخ داده ....  

چند سال پیش مثل امسال از تابستون و روزای تکراری شدش خسته بودم ... مثل الآن برای دیدن پائیز دلم پر می کشید ... خالق این شعرگونه که خیلی هم دوستش دارم احساس اون روزاس :

زندگی خواستنِ بی منتهاست

                                    رفتنِ بی جای پاست

                                                     مردنِ بی دردهاست

زندگی یعنی عشق ، خوبی ، وفا

                                     مهربانی کردنِ بی ادعا ، از برای آن دو چشمان رها

زندگی شاید که

                 فرو خوردنِ دردی باشد

                                        یا که یک لحظه جدا از دمِ سردی باشد

زندگی یعنی : انتظار پاییز!

                           زردبرگی بی تاب

                                        می دهد دست رفاقت با باد

                                     بی ریا ، خوش خوشک ، خِش خِشَک می رود از یاد

                                                                                          و چه زیباست ....

برای رهایی و رهای نیامده ام خیلی حرف هست ...

حالا که انگار دارم بعد از این همه مدت با اینجا کنار می یام و بستری فراهم شده تا درونم رو ورای اونچه که به عنوان دکور از خودم ساختم بنویسم ... بالاجبار چند روزی نیستم ... فردا تنهایی می رم سفر ... یه سفر بکر ... برای سکوت بیشتر و فکر بیشتر تا برای حل معمای فرداها انرژی بیشتری بزارم .... برای اینجا حرفهای زیادی دارم ... خیلی زیاد ... شاید به اندازه یک دنیا فردای تنهایی .... زود بر می گردم تا بیشتر بنویسم ....

دیروز- امروز و فردا ....

این روزا جز زمانی که سر کار هستم تقریبا تمام وقت حتی توی خواب فکر می کنم! به گذشته ها به امروز و به فردایی که خیلی زود قراره بیاد ... توی گذشته ها چیزای زیادی هست که ناخود آگاه منو به عالم خلصه می بره و با تمام وجود از داشتن اون روز ها به خود می بالم ... و تا به یاد می آورم که درخیال هستم دلم می گیره ... خیلی زود دلم واسشون تنگ می شه .... روزهای گذشته اتفاقات تلخ هم داشتن اما ... من دیگه ازشون ناراحت نیستم ... تنها چیزی که ممکنه آزار دهنده باشه همینه که یادم می یاد روزای خوب گذشته نیست ....

 

وقتی به امروز خودم فکر می کنم سعی می کنم منطقی باشم ... خیلی دقیق همه چیز رو سبک سنگین می کنم و کمی نگران می شم ... خوب می دونم روزهای مهمی هستن و باید خوب خودم رو پیدا کنم و به خودم برسم ....

 

و برای فرداها .... به فرداها که فکر می کنم نمی دونم چرا مغزم قفل می کنه! ... فردایی که خیلی نزدیکه ... تا دو ماه دیگه کارت پایان خدمت تو دستمه تا بیست روز دیگه نتایج ارشد اومده (و بسیار خوشبین به قبولی هستم) و تا اول پاییز حتما با یکی از این سه سازمانی که بهم پیشنهاد کاری دادن قرارداد خواهم بست و قطعا زندگی مستقلی دارم و می تونم توی آپارتمان خودم برای خودم زندگی کنم ...  دور از خانواده ... تنهای تنها ...

تنهایی ... به این جا که می رسم مغزم قفل می کنه ... برای قلبی که همیشه صادقانه و صبورانه برای عشق جا داشت ... برای دلی که همیشه برای عاشق بودن تاوان داده ... خواستن تنهایی تناقض مبهمیه که نمی تونم درک کنم .

و عجب قاطعانه این خواسته در روانم ریشه دوانده که جز اطاعت کاری نمی توانم بکنم ...

شاید تاوان روزهاییست که دل را به خاطر خودم به اطاعت از خواسته هام مجبور می کردم .... شاید ....

البته خوب می دونم برای بودن با این تنهایی هیچ کس جز خود خودم نمی تونه همدمم باشه ... برای همینه که می گم باید خودمو هرچه سریعتر پیدا کنم ... فردای من خیلی خیلی زود فرا می رسه ....

 

 به سکوت سرد زمان  به خزان زرد زمان

نه زمان را درد کسی  نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها دی شد  زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها، خدایا

نه امیدی در دل من  که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی  که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی  که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردیها، خدایا


نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا


وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد


چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جام به خون زد
آه .. دلبرم زنا شکیبی  با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا
 

شاعر : جواد آذر

آغاز

 پر کن پیاله را که این آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها کز پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد


قراره روراست باشم ... حداقل با خودم ... بعد از سه سال و نیم دوباره نوشتن رو شروع می کنم ... این مدت می نوشتم ... اما نه این من بود که می نوشت و نه من رو می نوشت! ... مثل نفس کشیدن هایم شاید ... قراره با خودم رو راست باشم ... حالا که بعد از این همه مدت اراده کردم تا خودم رو بگردم و پیدا کنم .... حتما نوشتن بهم کمک می کنه ... حالا که آزاد و رها پی رهایی گم شده ام هستم ...

خوبیه ماجرا اینه که می دونم خودم رو جایی جا گذاشتم و می دونم کجا ... ولی نمی دونم چقدر تا رسیدن فاصله هست ....

این روز ها ... بعد از تحمل این همه سکوت ... این همه تنهایی و تمرین این همه صبر ... احساس می کنم برای دوباره مست شدن ... دوباره رها شدن و دوباره بودن ته وجودم شوقی جوانه زده و نه از روی ترحم که از روی کشش درونی خودم رو ملزم به مراقبت از اون می دونم ...

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های جرف
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا شهر یاد ها
دیگر شراب هم خبر تا کنار بستر خوابم نمی برد


روزهای خالی و در عین حال مهم و تاثیر گذاری رو توی زندگیم تجربه می کنم ...

روزهایی که برای فردای بسیار نزدیکش خیلی خیلی باید آماده بود ... اهمیت این جستجو هم همین جاست ... فردای پر تلاطم ... فردای خیلی خیلی زود ... اگر من به من نرسیده باشم ... شاید دیگر نتوانم برسم ...

 


 پر کن پیاله را

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن
به شهر غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تمنا و تلاش و تشنگی
با این ناله می کشم از دل که آ ب آب
دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را

چند وقتی بود می خواستم بنویسم ... یکی دوبار وبلاگ هم ایجاد کردم ... ولی یا رمزش یادم می رفت یا اسمش! از این که امشب شروع کردم احساس خوبی دارم ...