با تو

می نویسم برای شش فروردین ۸۹ که من و تو سه ساعت تمام زیر نم بارون ساحل زاینده رود رو از دو طرف طی کردیم و نفهمیدیم چطور این زمان گذشت ...  

می نویسم برای خیس شدنمون زیر بارون ... نسیم بهاری و بوی گل های شب بوی بارون زده  

من با تو همه خوبی ها رو از ته قلبم احساس می کنم ... من با تو به معصومیت کودکی ام برگشته ام ... با تو همه چیز رنگ و بوی واقعیت صداقت داره ...  

با تو صاحب بهشتم .... 

 

با تو این تن شکسته
داره کم کم جون میگیره
آخرین ذرات موندن
توی رگهام نمیمیره
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
دیگه از مرگ نمیترسم
عاشق شهامتم من
اگه رو حصیر بشینم
اگه هیچ نداشته باشم
با تو من مالک دنیام با تو در نهایتم من
با تو انگار تو بهشتم
با تو پر سعادتم من
دیگه از مرگ نمیترسم
عاشق شهامتم من
با تو شاه ماهی دریا
بی تو مرگ موج تو ساحل
با تو شکل یک حماسه
بی تو یک کلام باطل
بی تو من هیچی نمیخوام
از این عمری که دو روزه
در اتاقم واسه قلبم
پیرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم
با تو پر سعادتم من
دیگه از مرگ نمیترسم
عاشق شهامتم من

سال 88

برنامه این چند روزه خیلی فشرده بود.از آخرین روزای سال کارای اداره و خونه فوق العاده پرحجم بود و بعد هم تحول سال نو و بازدیدهای بعد از اون .... 

اینها همش بهانه ای شد تا دیرتر اینجا بیام و از سالی که گذشت و سالی که شروع شده بنویسم

چند خطی ثبت کنم تا روزی یادم بیاد که چه گذشته ... این یاد آوری ها همیشه برای من خوب و دلپذیر بوده... حتی چیزای که خوشایند نبودند هم برای درس گرفتن و واکاوی در تحلیل های ذهنی خودم جایی داشته اند ... 

آغاز سال ۸۸ با شروع دوران عقد ما مصادف شد ... دو هفته ای که زمان زیادی از اون مال خودمون دوتا بود و فکر می کنم بعد از چند ماه نامزدی اون تعطیلات با آرامش و خوشحالی زاید وصفی گذشت تا بعد از اون روزها سالی پر از حرکت و تلاش رو داشته باشیم ...

بعد از عید ترم دوم رو تازه افتتاح کردم و مشغول کارهای عقب مونده از قبیل سمینار و مقاله های درسی شدم ... برای اولین بار رسما در دانشگاه کلاس گرفتم ... دیدن دانشجوها منو یاد دوران لیسانس می انداخت ... تجربه قشنگی بود ... همزمان من و تو پروژه های اداره رو شروع کردیم و قسمتهای مختلف اداره رو یکی پس از دیگری با حضور تو متحول کردیم ...

هر روز و هر ماه من و تو بیشتر و بیشتر با مشکلات آشنا می شدیم و چه خوب برای پیدا کردن راه حل همیشگی اونها به توافق می رسیدیم ... ترم دوم دانشگاه من گذشت ...برای من خاطره مسافرت رامسر مهرماه پارسال بسار شیرین و خوشاینده ... ترم سه هم با تمام مشکلات شروع شد و در کنارش کارم و پروژه بزرگی که تو برای دانشگاه شروع کردی ... این همیاری و همفکری ما توی کارهامون بسیار تجربه شیرین و با ارزشی بود ... من ترم سوم را با موفقیت تام تمام کردم و حالا از دوره ارشد فقط تز مونده ... برابر برنامه ...

از اسفند ماه من و تو  خونه های زیادی رو دیدیم تا بالاخره روزای آخر سال آپارتمان دلخواهمون رو خریدیم.

من فکر می کنم عمده برنامه های ما تو سال 88 انجام شد و البته کاستی ها و اشتباهاتی هم بود که برای ما اونها هم مفید خواهند بود ... چون با درس گرفتن از اونها و پیش بینی موارد مشابهشون که امکان بروز دارن می تونیم بهترین انتخابها رو داشته باشیم و برای رسیدن به هدف هامون کمترین هزینه رو بدیم و بیشترین نتیجه رو بگیریم ...

برای سال جدید من پروپوزالم رو می نویسم و تزم رو شروع می کنم و تو پروژه رو تمام می کنی ... من و تو آماده می شیم تا زندگی مشترکمون رو شروع کنیم ... من برای استخدامم تصمیم می گیرم و تو کار مورد علاقه ات رو با شرایطی که دوست داری شروع می کنی ... من و تو برای موسیقی و سایر علاقه هامون وقت و همت بیشتری می زاریم ... و هر لحظه شکر خدایی می کنیم که  برای ما عشقی قرار داده و شوق بودنی ...

از خدا می خوام در سال جدید هم همراه و یاور ما باشه تا باتوکل به اون به اهدافمون برسیم و به ما عزم و سلامتی بده تا با تلاشمون در سال جدید مقدمات اهداف بزرگی که برای سال 90 متصور هستیم رو فراهم کنیم.

همه چی آرومه تو به من دل بستی

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی

همه چی آرومه غصه ها خوابیدن

شک نداری دیگه تو به احساس من

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

پیشم هستی حالا به خودم می بالم

تو به من دل بستی از چشات معلومه

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه

تشنه چشماتم منو سیرابم کن

منو با لالایی دوباره خوابم کن

بگو این آرامش تا ابد پابرجاست

حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست

تا خدایی می کنی

واپسین دقایق آخرین روز هفته ... در پس تمام سعی بهتر بودن و در پناه لحظه های آرامش عاشقانه ام ... خدایم باز تو را می خوانم ....

من مومنم که تو در هر آنچه آفریده ای دقیق ترین رفتارها را قرار داده ای

در دل هر نیازی  قشنگ ترین شیوه برآورده شدنش را خلق کرده ای

تو دنیایت را به پاسخ خوبی ها ، آرام و گرم و برخوردار و به پاسخ ناخوبی های ما بی تفاوت و سرد و غمین قراداده ای .... و انسان را مختار کرده ای تا هر آنچه می خواهد برگزیند

مهربان آفریدگارا ... تو برای آدمی عشق آفریده ای

تا دوست بدارد و هر لحظه زندگانی اش بزرگ و خواستنی باشد .... با هرچه باشد ...

حکیم پروردگارم .... چشمانی می خواهم تا ارتباط ظریف آفریده هایت را ببینم و خردی که آنها را درک کنم و توانی که برای آمدن لحظه درستی هرچیز – برای کم نکردن دقت و حکمت آنچه برایم مقدر کرده ای – صبور باشم.

بی نیاز من ... از تو سلیقه ای می خواهم تا تمام نیازم را به راهی که به زیبایی برایش گذاشته ای برطرف کنم و در هرچه هست با عطر حضور تو ، عاشقانه و امیدوارانه بپویم.

خوب خدایم .... یاری ام کن تا به راه خوبی ها و پاکی ها باشم تا پاسخ خوبی ات را ببینم و درنهایت هرچیز خواسته تو را بفهمم ، درک کنم و بدان راضی باشم.

خدای عاشق من .... تو مرا عشق داده ای ... فرشته ای بخشیده ای از جنس خدایی ات ... پروردگارم قلبم را به تپش واداشته ای و لحظه هایم را رنگ آرامش یکتایی پاشیده ای هر نفس را برایم عزیز کرده ای و هر عزمی را در توانم امکان داده ای  

دانای من .... تا همیشه کنار ما باش ... تا ابد ... تا خدایی می کنی ...  

عاشقم من

عاشقم من

عاشقی بی قرارم

کس ندارد

خبر از دل زارم

ارزویی

جز تو در سر ندارم 

یه دل بزرگ و پاک و ساده ... یه دل صبور و مهربون ... یه دل همیشه همراه ... دو تا چشم ... یه باغ تماشا ... دو تا دست همیشه توی دستام ... یه نفس ... آرامش ..آرامش ... آرامش دل ... 

من به لبخندی

از تو خورسندم

مهرتو ای مه

آرزو مندم

بر تو پایبندم 

سرگردون دشت شکر خدایم .. بهت زده ام ... چه کم می خواستم ... چه بی انتها به من داد .... 

از تو وفا خواهم

من ز خدا خواهم

تا به رهت بازم جانم

تا به تو پیوستم

از همه بگسستم

برتو بنا سازم جانم 

پ.ن: تولدت بر من مبارک ... این روزها کارهای مهمی داریم ... سال 88 هم به سرعت گذشت ... دفعه بعدی دوباره باید تیتر آخر سال بزنم : سال 88 ! ... با شرح آنچه گذشت وتبیین برنامه های جدیدمون برای سال 89

من فقط عاشق اینم

 

حرف قلبتو بدونم

 

 الکی بگم جداشیم

 

تو بگی که نمی تونم

 

من فقط عاشق اینم

 

بگی از همه بیزاری

 

دو سه روز پیدا م نشه باز ببینم   چه حالی داری

 

من فقط عاشق اینم  عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

 

من فقط عاشق اینم

 

روزایی که با تو تنهام

 

کارو بار زندگیمو بزارم برای فردا

 

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم

 

بشینم یه گوشه دنج موهای تورو ببافم

 

عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم

 

حواست به من نباشه دزدکی تو روببینم

 

من فقط عاشق اینم  عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

 

من فقط عاشق اینم  عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم   

 شعر افشین مقدم - آلبوم الکی قمیشی 

بعضی ملودی ها و تنظیم هایی که سیاوش می کنه اگرچه شاید تنوع زیادی هم نداشته باشن ولی برای من خیلی خیلی دلنشین هستن ...  

چقدر خوبه صدای مخملی و عاشقانه ای را با دل گوش کنی و غرق در تنظیم و تم موسیقی بشی و تا چشماتو بستی دیگه فرشته تمام عیار فرضی رو جستجو نکنی .... داشته باشیش ... از ته دل احساس آرامش و خوشحالی بکنی ... دل ... آرام ... یک خجالتی ساکت که بهش خوش می گذره و احساس رضایت می کنه ...  

چقدر خوبه ...

اون بیست و شش روز هم گذشت!!

ای شب از رویای تو رنگین شده 

 سینه از عطر توام سنگین شده 

  ای بروی چشم من گسترده خویش 

 شادیم بخشیده از اندوه بیش  

همچو بارانی که شوید جسم خاک  

هستیم زالودگی ها کرده پاک  

ای تپش های تن سوزان من 

 آتشی در سایه مژگان من  

 اون بیست و شش روز هم گذشت من سه تا امتحان خیلی خوب دادم که اگه خدا بخواد هر سه تاشو نمره بالای ۹۰ می یارم. البته این نمره ها چندان جذابیتی ندارند و بیشتر جذابیتش اینه که من مطمئنم که آخرین امتحانهای درسی زندگانیم رو (تا اینجا البته!) هم مطمئن دادم و دغدغه افتادن و اینا ندارم!!! و مهمتر از همه این که تمام شد و چیزهای خوبی می خواهد شروع شود. 

 ای ز گندمزارها سرشارتر 

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر 

 ای در بگشوده بر خورشید ها  

در هجوم ظلمت تردیدها  

با توام دیگر ز دردی بیم نیست 

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست 

 این دل تنگ من و این بار نور؟ 

 هایهوی زندگی در قعر گور؟  

ای دو چشمانت چمنزاران من  

داغ چشمت خورده بر چشمان من  

پیش ازینت گرکه در خود داشتم  

هر کسی را تو نمی انگاشتم   

چند روز را مامور شدیم شیراز تا از دستاوردهامون در کنفرانس تعالی شیراز دفاع کنیم و متعالی بشیم ... مسافرت جالبی بود ... یه مشت مدیر کل پیر و هفت خط و من جوان خام جویای هفت خطی! ... البته واقعا سمینار خوبی بود و مدل مدیریت EFQM دول منحرف غربی بسیار جالب و کارا بود....

درد تاریکیست درد خواستن 

 رفتن و بیهوده خود را کاستن 

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها 

 سینه آلودن به چرک کینه ها 

 در نوازش نیش ماران یافتن 

 زهر در لبخند یاران یافتن 

 زر نهادن در کف طرارها  

گم شدن در پهنه بازارها  

سری به حضرت حافظ زدم ... عصر بارانی و دلپذیری بود ... آخرین بار سفرم به شیراز یه سفر دانشجویی بود 4 سال پیش ... اووووووووه چقدر زود گذشته ها ... 4 سال پیش انگار همین دیروز بود ... فکر می کنم این 4 سال شیراز هم بزرگ تر شده بود .... 

کارای خوبی در صا ایران شده بود من فکر می کنم انصافا آینده روشن تری خواهند داشت اگر سیاست های درستی پیگیری بشه ... و همچنان پیشرفت کشورم رو جدا از هر سیاستی می دونم... می دونم می دونم این جمله اشکال داره ولی باید با هم حرف بزنیم تا خوب منظورم رو بگم و البته این نظر منه ...

 آه ای با جان من آمیخته 

  ای مرا از گور من انگیخته 

 چون ستاره با دو بال زرنشان 

 آمده از دوردست آسمان 

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت 

 پیکرم بوی هم آغوشی گرفت  

جوی خشک سینه ام را آب تو  

بستر رگهام را سیلاب تو 

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه 

 با قدمهایت قدمهایم براه 

 ای بزیر پوستم پنهان شده 

 همچو خون در پوستم جوشان شده 

 گیسویم را از نوازش سوخته 

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته  

آه ای بیگانه با پیراهنم 

 آشنای سبزه زاران تنم  

آه ای روشن طلوع بی غروب 

 آفتاب سرزمین های جنوب 

 آه ای از سحر شاداب تر  

از بهاران تازه تر سیراب تر   

رزومه ام رو دادم دانشگاه .... این یکی از آرزو های بزرگ من بوده تا در محیط دانشگاهی کار کنم ... حالا که این فرصت پیدا شده حتی فکر کردن بهش هم برام خوشاینده ... این استخدام یعنی گام بلندی برای رسیدن به ایده آل های زندگیم ... یعنی زندگی در محیطی که بسیار بسیار برام جذابه ... بستری که می شه بعدا بورسیه دکترا هم گرفت ... همچنین این دانشگاه که همیشه دلم می خواست اینجا باشم ... یعنی می شه؟

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست 

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست  

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد  

این دگر من نیستم من نیستم  

حیف از آن عمری که با من زیستم  

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات  

خیره چشمانم براه بوسه ات 

 ای تشنج های لذت در تنم 

 ای خطوط پیکرت پیراهنم 

 آه می خواهم که بشکافم زهم  

شادیم یکدم بیالاید به غم 

 آه می خواهم که برخیزم زجای 

 همچو ابری اشک ریزم هایهای  

اگه خدا بخواد و همه چی همینجور خوب پیش بره ما می تونیم تا قبل از عید آپارتمان دلخواهمون رو برای شروع زندگی مالک بشیم ... این از دل پاک توست بانوی من ....

 این دل تنگ من واین دود عود؟ 

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟ 

 این فضای خالی و پروازها؟  

این شب خاموش واین آوازها؟  

ای نگاهت لای لای سحربار  

گاهوار کودکان بی قرار  

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

 شسته از من لرزه های اضطراب 

 خفته در لبخند فرداهای من 

 رفته تا اعماق دنیاهای من 

 ای مرا با شور وشعر آمیخته 

 اینهمه آتش به شعرم ریخته  

چون تب عشقم چنین افروختی 

 لاجرم شعرم به آتش سوختی  

فروغ فرخزاد 

 

پ.ن:امسال آبی ها به دو تا ترک باختن .... یه شوت ترکی که مخصوص این بازیکنه و یه شانس ترکی از سر مربی تیم به رنگ حوله های حمام های قدیمی! 

اما مهم مدیریت آبکی و متعصابنه تیم آبیه که از اون طرف بوم افتاد و به اسم دانش و علم شاگرد مکتب سلطانیسم ارتجاع فوتبال رو نگه داشت تا روی یه لمپن فوتبال رو کم کنه ... من به آقای مدیر می خوام بگم  جمع کن کاسه کوزه رو .... برای فوتبال علمی باید اول این تعصب ها و کینه ها و پوز زنی ها رو بذاری کنار ... بچه بازی رو بذاری کنار .... عین یه مرد جنتلمن و مدیر به فکر انتخاب و نگهداری بهترین ها باشی ... 

پ.ن: به تیم برنده تبریک می گم ... از تیم بسیار بسیار با اصالت و مهمی بردید.

تو عاشق پیشه ای

فصل به فصل درس رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم ... سعی می کنم دیدگاه نویسنده کتاب رو درک کنم ... آره این مهمتره .. چون همه فرمولا به پیوست برگه امتحانی هست ... دوباره قاشقم رو توی فنجان چای می کنم و هم می زنم ... صدای منظم و نامنظم برخورد قاشق با دیواره فنجان انگار نبض تفکراتم رو نشون می ده ... نا خود آگاه دست می برم به سمت اسپیکر و ...   

...بگو که گل نفرستد کسی به خانه من

   که عطر یاد تو پر کرده آشیانه من    

 

                            تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی   

                            بجای ماه تو پرتو فشان به خانه من   

 

راستی چه راه دوری آمده ام ... یادم می افتد به سال ۸۱ که در تردید رفتن به دانشگاه بودم و این ترانه در ذهنم و گوش و زبانم بود ... من به دانشگاه رفتم و با هر شیوه گذشت ... روزی که تمام شد فکر کردم دلم گرفته که چون بستری مناسب برای پرورش همه جانبه روح و جانم رو از دست دادم ... بیشتر نه برای مکان و اجزایش ... برای زمان و سنی که می توانستم با مراقبت و نیروی درونی بیشتری به پایان ببرم ... 

 

به شوق روی تو من زنده ام خدا داند  

 برای زیستن اینک تویی بهانه من    

یادم آمد از نجواهایم با دل که چقدر در برابر حجب او بی مسئولیتی کردم و چقدر از او عذر خواستم و سکوت دیدم .... دل اما صبور - مومن و با گذشت بود ... ساکت و آرام امیدوارانه باز فرصتم داد ... تا من را پیدا کنم ... تا قوی باشم و خدا را بجویم ... تا دل دوباره معصومانه و پاک و بی قرار باشد ... 

بی قرار .. بی قرار .. بی قرار .. 

 صدام کن ای هوای تازه ای عطر رمنده   

 هوا پر شه پر از پرهای رنگی پرنده  

 

یادم آمد روز هایی که پوتین و لباس سخت نظامی پوشیدم و 

 باز زیر لب زمزه می کردم ... آن شب بارانی گشت ...  

من و شب و سکوت و بارون و این ترانه ....    

بزن بارون بزن خیسم کن، آبم کن، ترم کن 

 کمک کن تازه بارون من غریبم پرپرم کن  

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن 

 بذار سر روی دوشم سایه ت رو تاج سرم کن 

 

یادم آمد به آمدن تو ... عشق بکر و بی نهایتی که چقدر به حال دل خوب بود ...مهربانی های بی حصرت که دل را زیرو رو کرد و اون رو مثل نداری -که فقط سرپناهی می خواست- به قصری برد تا هنوز شوکه و مبهوت و بی اندازه بی قرار باشد ... 

                            بی اندازه بی قرار ... بی اندازه بی قرار ... بی اندازه بی قرار  

 صدام کن ای صداقت پیشه ..... 

تمام دلخوشیم اینه که دل با تو رفیقه .....

  

این آخرین امتحان ارشد هست ... راه دوری آمده ام و حال با تو تازه اول راهم .... با هم تا ابدیت خواهیم رفت ... تا خدا خدایی می کند ... و من با تو انگار هر بار رفتنم معنای تازه ای می دهد ... همسفرم با داشتنت تشنه رفتن و  بی قرار بودنم ... 

 

تو عاشق پیشه ای همیشه ای محشر به پا کن 

 منو عاشق ترین آواریی عالم صدا کن .... 

فقط بیست و شش روز!

حالا فقط بیست و شش روز مانده تا پایان آخرین امتحان ارشد ... و من روزهایم را دیگر از نگرانی نمی شمارم .چرا که حالا بیشتر خیالم راحته که وقت به اندازه کافی دارم ... همین که بعد از ظهر ها بعد از اداره تا آخر شب می تونم درسا و مقالات و سمینارام رو آماده کنم و با توجه به کمک هایی که همسرجان بهم کرد و می کنه از این بابت اطمینان خاطر دارم ....  

حالا فقط بیست و شش روز دیگر باقیست تا با تمام وقت و انرژی فقط پیش مهربان بانو باشم و با هم خانه مان را انتخاب کنیم ... با سلیقه خودمان بچینیم و برای یک عمر زندگی پویا سالم و عاشقانه آماده بشیم ... تنها بیست و شش روز دیگر باقیست و من از شوق روزهای بعد از آن این روزهایم را می شمارم... 

شاید داوری سمینارم و نمره ۱۷.۲۵ چندان هم برای من خوب نیست (هرچند اینجا ارشده و مثل لیسانس اونقدرا ساده نیست)  اما همینکه بازهم ریسک کردم و کلی خوشبحالم شد که گذشت راضی ام ... اصولا در این سه ترم به اندازه نوجوونیام توی لیسانس غصه خور (به کسره ر) نمره نبودم .. دیشب خواب دیدم عزم دکترا کرده ام !!!! خیلی سعی کردم بیدار بشم چون اگر بخواهم باید بدستش بیارم و این فاجعه ایست برای من و مخصوصا همسرجان که با تمام صبوری اش دارد روزهای دوری من و درس من را مثال یک هوو تحمل می کندو دم نمی زند و ما البته می فهمیم  

 

کارهای اداره کم کم دارد روال می شود ... امسال من همراه حرفه ای داشتم که با هم همکار شدیم و چقدر خوب و موثر اداره رو متحول کردیم ... من اما سهم کمتری داشتم ....وقتی همراهت تنها رفیق زندگی ات باشد ... عزیز دلت باشد و مامن لحظه هات ... همکار که بانویم باشد کارها هم خوب اداره و سازمان دهی می شن...گاهی فکر می کنم به اندازه سه سال کار کرده ایم .... شواهد و گزارشات و نمودارهای این اواخر نسبت به پارسال هم این ادعا را ثابت می کند ... این را خیلی از مراجعه کننده هام می دونند ... خیلی مردم هستن که بارها منو خوشحال و هم شرمنده خودشون کردن .... و من کیف می کنم تا می بینم یک کار اداری که دو ماه وقت می گرفت حالا در ۵ دقیقه حل می شه و یا زمان پاسخ نهایی به هر نفر هر روز کمتر از دیروزه ... اوه یادم اومد قراره امروز Performance Evaluation  هم بخونم و چند تا شبکه آنالیز کنم .... چقدر حرفیدم ها  

 

پ.ن: هر جا که نگاه می کنم تو هستی ... تو تام و تمام منی ... بی همراهی و همیاری تو نمی توانستم و نخواهم توانست ... دوستت دارم ....

تو گفتی ... و خداوند پاسخ داد ...

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش  بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟

»صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!» 

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.دفعه آینده که کلبه ما در حال سوختن است به یاد آوریم که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. 

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد: 

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است» 

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم» 

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد» 

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است» 

تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد» 

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی» 

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد» 

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام» 

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام» 

تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار» 

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام» 

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام» 

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»