دقایق خودی!

این روزا دنبال راههای میگردم تا دقایق بیشتری از روز رو مال خودم بکنم . لحظه هایی که بدونم دارم چیکار می کنم ... از سر اراده خودم اداره بشن و تا می شه اقلا براشون برنامه ریخته باشم به طوری که بدونم هر لحظه برای چی و صرف چی داره می شه و مقدمات رسیدن به چه مرحله ای از برنامه هام هست ... و از همه مهمتر لحظه هام حتی اگر به ظاهر به جبر در گذر باشه نهایت مدیریت ذهنی در جهت لذت بخش بودن و احساس مثبت همراهشون باشه ... شاید دوران خدمت یکی از چیزایی که برمن گذشته گذر زمان تحت لوای یک جبر یا یک اراده خارج خواسته خودم بوده ... و این خاصیت دوران اجباریه ...  

دلم می خواد به این اتفاق هم مثبت نگاه کنم ... و به این نتیجه می رسم که قدر لحظه هام و ِآزادی انتخابم برای سپری کردنشون دستم اومده ... قدر دنیای آزاد و دقایقی که میشه برای تک تکشون برنامه ریخت کاملا دستم اومده ... 

 

ماه رمضون رو دوست دارم ... یه جور فرصت به خود آدمه تا بیشتر فکر کنه ... بیشتر سعی در آرام بودن بکنه و دقایق بیشتری رو به جای این که برای خوردن و خوابیدن صرف کنه برای نزدیک شدن به خودش صرف کنه ... سحر های ماه رمضون واقعا قشنگن ... وقتی توی اون سکوت شب می ه با آرامش کامل فکر کرد ... نوشت یا کتاب خوند و با حتی از تصنیف های بی نظیر استاد شجریان رو گوش داد ... می شه سحر های ماه رمضون روزهای خوشگل گذشته رو به یاد بیاری و با الهام از اونها برای آیندت رویا بسازی ... می شه تا به خاطرات بد گذشته رسیدی دلت رو صاف کنی ... از خدا بخواهی که فراموش کنه و کمک کنه تا بقیه هم تو رو ببخشن ... ازش بخواهی کنارت باشه تاراحت تر خودت رو ببخشی  ... به خودت فرصت دوباره بدی و پر از سبکی و امید و نشاط باشی .... 

 

این روزها هرچه بیشتر برای خودم می شم بیشتر می فهمم چقدر راه نرفته دارم ... چقدر هیچم ... چقدر باید از خودم مراقبت می کردم و نکردم ...  بیشتر می فهمم که زندگی حادثه خیلی خیلی مهمیه و روزهام بزرگترین سرمایه ام هستن ... 

این روزها می فهمم که چه فرصت هایی از زندگی رو از کف دادم و چه بزرگ و پر معنیه این دنیا .... 

 

پ. ن : دانشگاه آزاد ثبت نام کردم ... ۹ واحد هم برداشتم ... حالا وقت اون رسیده تا تکلیف اشتغال رو معلوم کنم ... اتفاقات مهم تر فردای خیلی خیلی زود می رسه .... 

  

 

خشکسالی

 

به چشمانش فروختم خویش را

که بگویم من هم ارزشی دارم

ندانستم دیده اش در خود فروشی شهره بود

گفتم :" درفهم خود جایم ده

که بگویم من هم خانه ای دارم "

ندانستم خود آواره ی کاشانه ها بود .

آدمی با هیبت تربهار می بیند زمستان را

سرد مزاجی ردای ابهت را از بلاهت وام دارد

و تو شوکت را وامدار درک اندک منی

هرگز مگوی که عیش تکمیل را محتاج منی

که غیر از زبانم

عطش سر تا سرم حکومت داشت

تو اولین چشمه بودی

در یاد من

دریا بود .