امشب هم میگذره ... من به اتوبوس اراک میرسم ... صبح اراک خواهم بود ... سرکلاس میرمو امتحان میدم و برمیگردم ... اینها سخت نیست ... تنها دوری تو و نبودن امشبم با تو قلبم رو فشرده و مظطرب کرده ... فقط تا اول بهمن ماه باید صبرکرد ... تنها هفتاد روز ... روزی که من آخرین امتحان عمرم رو می دم و فقط می مونه یه تز ... و فارغ البال می تونم هرلحظه و در هر حسی در کنار تو باشم .... 

شال  قشنگی که تو با دستای مهربونت بافته ای رو بدست گرفته ام ...هی می بویم و هر بار دلم تسکین می یابد ... نمی خواهم امشب تا وقتی سوار اتوبوس نشده ام بهت زنگ بزنم .. شاید بیقراریم اینگونه که هست حس خوبی رو برات القا نکنه ...  

 

دوست دارم امشب نگران رفتنم نباشی ... تا صبح خوب و رویایی بخوابی فرشته من ... و من هم آنقدر زمزمه می کنم تا با یادت به خواب روم .... 

 

شب از مهتاب سر میره 

تمام ماه تو آبه 

شبیه عکس یک رویاست 

تو خوابیدی ... جهان خوابه ... 

زمین دور تو میگرده 

زمان دست تو افتاده 

تماشا کن سکوت تو 

عجب عمقی به شب داده  

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی 

شب از جایی شروع میشه 

که تو چشماتو میبندی  

تو را آغوش میگیرم 

تنم سر ریز رویا شه 

جهان قدر یه لالایی  

توی آغوش من جا شه  

تو را آغوش میگیرم 

هوا تاریک تر میشه 

خدا از دستهای تو 

به من نزدیکتر میشه  

زمین دور تو میگرده 

زمان دست تو افتاده 

تماشا کن سکوت تو 

عجب عمقی به شب داده  

تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی 

تماشا کن ... تماشا کن 

چه بیرحمانه زیبایی