امروزماموریت هم تمام شد ... همه چیز خوب بود جز این که تو نبودی ... و احساس دوری از تو گاهی بغضی می شد ... پنجره هتل رو به گنبد و بارگاه امام رضا باز می شد ... شب اول نشستم توی پنجره ... رو به حرم ... حال و هوای خاصی داشتم ... از خدای خودم در حضور او خواستم تا همیشه سلامت و شاد و راضی باشی ...  

از فردا باید باقیمانده کارهامون رو دوتایی انجام بدیم ... چیزی تا آخرین یکشنبه دوست داشتنی سال نمونده .... تو دل نگرون کارهایی ... می خواهی از من پنهان کنی ... اما نمی توانی! ... مگر من توانسته ام از تو حرف و احساسم را پنهان کنم؟ ... امشب بازم کنار زنده رود وقتی سکوتمون را به هیاهوی مرغای مهاجر سفید بخشیده بودیم فهمیدم چقدر دلم آروم شده ... با داشتن تو چقدر دلم مطمئن و ذهنم سرشار شده ... من همانگونه که دوست داشتم عاشق شدم ... و تو ... فرشته زیبایم ... با مهربانی و گذشت و صبر و متانتت تمام قلب مرا فتح کردی ....  

با تو احساس می کنم بزرگتر شدم ... کامل تر ... آرام تر و مطمئن تر ....  

 

پ.ن:من دلم بهار می خواد ... هرچند هم می خوام این روزا زود بگذره و هم می خوام حالا حالا ها تمام نشه .... 

 

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
از ناوک مژگان چو دوصد تیر پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با عشق بشویم
با حال نزارم ... باحال نزارم
برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر بر دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی
خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی
تا سجده گذارم... تاسجده گذارم
گر بوی تورا باد به منزل برساند
جانم برهاند
ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند
جز گرد و غبارم... جز گرد و غبارم