فکر می کنم کم کم نوشتن برام داره سخت می شه ... تو دیگر بیرون از من نیستی ... حالا دیگه خود جسم و جان منی ... و من حقیقتا دیگر نمی توانم آنچه را بر قلبم می گذرد به زبان بیاورم و بیان کنم ... تو هر لحظه در تسخیر من شدی و حالا خود من هستی ... برق چشمانت ... خنده لبانت و گرمای دستانت ... تمام من را فریفته است ... فکر می کردم روزهای دانشگاه بهترین روزهام بودند ... سارای من ...یادگار آن روزها ... همکلاسی سابق و من امروز ... می خواهم بدانی این روزها چقدر لبریز از زندگی هستم و چقدر مومن به زندگی ... پ . ن : می بینی ؟؟ نمی توانم جملات را کامل بنویسم ... نمی توانم خودم را بیان کنم ... نه دیگر نمی توانم به خوبی قبل بنویسم من را و تو را ... من و تو یکجا هستیم ... یک تن ... یک روح ... یک ذهن .... |