سحر نزدیک است ...

آ...ی رهایی .... چقدر دلم تنگت بود! 

سه شنبه آخرین روز خدمت بود ... تا دم افطار کار کردم ... همه چی رو سر و سامان دام ... یه احساس خیلی خوبی داشتم ... من فکر کنم مردها توی جامعه ما تا مساله خدمت سربازی رو حل نکنند هیچ وقت نمی تونن پرفکت از لحظه هاشون لذت ببرن ... نمی تونن امنیت خاطر داشته باشن ... اگه بخوان سندی بزنن یا چیزی ثبت کنن یا دسته چک بگیرن یا مسافرتی برن یا جایی استخدام بشن یا....نداشتن کارت پایان خدمت یه سد محکم جلو شونه ...  من تو این چند روزه احساس رهایی تازه ای رو تجربه کردم  ... و این احساس سبکی و اطمینان خاطر برای رها بودن خیلی لازمه ... 

احساس می کنم یه راه بزرگ جلو پام باز شده و  انتخاب هایی کاملا آزاد ...  

برگه مرخصی رو که گرفتم عالیجناب دعوت کردن تو اتاقشون بشینم و چایی بنوشم ... نشسته فرمودند شنبه ساعت ۹ دبیرخانه سهام منتظرتم!!! چشمام گرد شده بود ... گفتم ولی من مرخصی گرفتم .... فرمودن مرخصی برای مهندس سرباز بود! ... اون تمام ... مهندس کارمند که اول کار مرخصی نمی گیره ... خلاصه حسرت یه مسافرت به دلمون موند تا ماههای آینده ... 

امروز هم سر کار بودم ... و تازه سمت نماینده ویژه رئیس توی جلسات امروز رو هم داشتم ... کلی مدیر بازی و رییس مآبی :دی  ... تازه کلی این بازنشسته های پر سابقه چشم دیدن ما رو نداشتن که ما هم ندیدیمشون تا مجبور بشن آخر جلسات برای خداحافظی بیان جلو و منتظر بشن تا با من خداحافظی کنن!! آدمی نیستم که بی حرمتی کنم ... یعنی سعی می کنم ... اما خب برای داشتن جذبه و بر اومدن از پس مسئولیت هام لازم بود! ... خداوند ما را ببخشاید ...  

 

من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و صدایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
                دل قوی دار
                 سحر نزدیک است

 

پنجشنبه و جمعه کلاسها تشکیل شد ... خیلی خوب بود ... خیلی بهتر از دانشگاه قبلیم ... همه چیز عالی ... من از ته دل کیف کردم ... دانشجو ها ... کادر آموزشی و امکاناتش و به خصوص استادا ... خلاصه کلی کیفور شدیم دیگه ... اگه از این مد پر حرفی اینجا خارج نشدم بیشتر در موردش می نویسم .... 

 

پ.ن: برای اینجا حرفهایی مهمتری دارم ... دلم نمی خواد هی بیام و فقط مسائل روزمره ام رو ثبت کنم ... ولی ... گمون می کنم بعد از این مدت که شروع کردم بغضم آب شده ... باز دارم حرف می زنم ... انگار که از تنهایی در اومده باشم ... برای اینجا فقط روزمرگی هایم رو کنار نگذاشتم ... و البته حرفهایی هم هست برای نگفتن ... 

 

این هم هدیه امشب حافظ به من : 

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت 

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد 

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار 

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد 

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد 

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد 

آن که پرنقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت 

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد