...

به این نتیجه رسیدم که باید یک هفته ده روزی صبر کرد ... سحر مامان می گه اگه می تونستیم یک ماه دیگه هم صبر کنیم خیلی خوب بود ... تو که این همه صبر کردی ... میگم می ترسم ... می ترسم مامان همین حالا هم خیلی دیر باشه ... می گه هرچی قسمت باشه ... متعجبانه نگاش می کنم ... بر می گرده نگام می کنه ... می خنده ... میگه باشه یه هفته دیگه ....

امروز یه روتر سیسکو رو کانفیگ کردم ... برای بار اولم بود که این مدل رو اصلا می دیدم! ... چقد خوبه آدم داداش بزرگش رشته خودش درس خونده باشه و از اون مهنس راستکیا باشه ها! ... تا آدم گیر می کنه زنگ می زنه بهش و آبرو خودشو می خره ... به یه بهونه ای وسط کار اومدم تو اطاق کار خودم و اون توضیح میداد و من تجسم میکردم! ... بعد هم انگار ده بار این کارو کرده باشم ... کلی ریلکس !

ریحانه تازه صد و پنج روزشه ... یه دختر ناز تپلی با موهای پرپشت مشکی  و فقط می خنده ... حتی اگه مثلا دعواش کنی ... آدم دلش می ره ... تا چند دقیقه پیش تو بغلم به مانیتور نگاه می کرد ... کلی ذوق کرد تا خوابش برد ... مامانش اومد بردش ... یادم باشه یه پست جالب دربارش دارم با کلی عکس خوشگل ...

برنامه کلاسامو دادن ... این هفته که روز قدس بود تعطیل! آخه از بعد از ظهر پنجشنبه تا بعد از ظهر جمعه کلاس دارم ... فوق العاده بود این برنامه برای من ... البته دیگه تعطیلی تعطیل ... ولی در عوض کم کم زندگی در جهت مسییر برنامه هام داره کنترل می شه ... چقدر راه نرفته دارم ... چقدر من توی این دنیا کار دارم ....   

 

کلی دلم هوس یاور همیشه مومن داریوش رو کرده بود ... کلی گشتم تا پیداش کردم ...    

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن 

ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من 

ای تبلور حقیقت ، توی لحظه های تردید 

تو شبو از من گرفتی ، تو منو دادی به خورشید 

اگه باشی یا نباشی ، برای من تکیه گاهی 

برای من که غریبم تو رفیقی جان پناهی ... 

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت 

 غم من نخور که دوری برای من شده عادت .....  

ناجی عاطفه من ... شعرم از تو جون گرفته 

رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته 

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم 

قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم ....