پر کن پیاله را که این آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها کز پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
قراره روراست باشم ... حداقل با خودم ... بعد از سه سال و نیم دوباره نوشتن رو شروع می کنم ... این مدت می نوشتم ... اما نه این من بود که می نوشت و نه من رو می نوشت! ... مثل نفس کشیدن هایم شاید ... قراره با خودم رو راست باشم ... حالا که بعد از این همه مدت اراده کردم تا خودم رو بگردم و پیدا کنم .... حتما نوشتن بهم کمک می کنه ... حالا که آزاد و رها پی رهایی گم شده ام هستم ...
خوبیه ماجرا اینه که می دونم خودم رو جایی جا گذاشتم و می دونم کجا ... ولی نمی دونم چقدر تا رسیدن فاصله هست ....
این روز ها ... بعد از تحمل این همه سکوت ... این همه تنهایی و تمرین این همه صبر ... احساس می کنم برای دوباره مست شدن ... دوباره رها شدن و دوباره بودن ته وجودم شوقی جوانه زده و نه از روی ترحم که از روی کشش درونی خودم رو ملزم به مراقبت از اون می دونم ...
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های جرف
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا شهر یاد ها
دیگر شراب هم خبر تا کنار بستر خوابم نمی برد
روزهای خالی و در عین حال مهم و تاثیر گذاری رو توی زندگیم تجربه می کنم ...
روزهایی که برای فردای بسیار نزدیکش خیلی خیلی باید آماده بود ... اهمیت این جستجو هم همین جاست ... فردای پر تلاطم ... فردای خیلی خیلی زود ... اگر من به من نرسیده باشم ... شاید دیگر نتوانم برسم ...
پر کن پیاله را
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن
به شهر غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تمنا و تلاش و تشنگی
با این ناله می کشم از دل که آ ب آب
دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
چند وقتی بود می خواستم بنویسم ... یکی دوبار وبلاگ هم ایجاد کردم ... ولی یا رمزش یادم می رفت یا اسمش! از این که امشب شروع کردم احساس خوبی دارم ...